باب دوستی کبوتر و زاغ و موش و باخه و آهو
رای گفت برهمن را که شنودم مثل دو دوست که بتضریب نمام و سعایت و فتان چگونه از یک دیگر مستزید گشتند و بعداوت و مقاتلت گرایید تا مظلومی بی گناه کشته شد ، و روزگار داد وی بداد ، که هدم بنای باری عز اسمه مبارک نباشد ، و عواقب آن از وبال و نکال خالی نماند.
فلا یسرف فی الفتل انه کان منصورا
اکنون اگر میسر گردد بازگوی داستان دوستان یک دل و ، کیفیت موالات و افتتاح مواخات ایشان ، و استمتاع از ثمرات مخالصت و برخورداری از نتایج مصادقت
برهمن گفت: هیچ چیز نزدیک عقلا در موازنه دوستان مخلص نیاید ، و در مقابله یاران یک دل ننشیند ،
که در ایام راحت معاشرت خوب ازیشان متوقع باشد و در فترات نکبت مظاهرت بصدق از جهت ایشان منتظر
لا یسالون اخاهم حین یندبهم
فی النائبات علی ما قال برهانا
و از امثال این ، حکایت کبوتر و زاغ و موش و باخه و آهوست
رای پرسید که چگونه است آن ؟
گفت:
آورده اند که در ناحیت کشمیر متصیدی خوش و مرغزاری نزه بود که از عکس ریاحین او پر زاغ چون دم طاووس نمودی ، و در پیش جمال او دم طاووس بپر زاغ مانستی
درفشان لاله در وی چون چراغی
ولیک از دود او برجانش داغی
شقایق بر یکی پای ایستاده
چو برشاخ زمرد جام باده
شقائق یحملن الندی فکانه
دموع التصابی بی فی خدود الخرائد
و در وی شکاری بسیار ، و اختلاف صیادان آنجا متواتر.
زاغی در حوالی آن بر درختی بزرگ گشن خانه داشت. نشسته بود و چپ و راست می نگریست.
ناگاه صیادی بدحال خشن جامه ، جالی برگردن و عصایی در دست ، روی بدان درخت نهاد.
بترسید و با خود گفت :این مرد را کاری افتاد که می آید ، و نتوان دانست که قصد من دارد یا ازان کس دیگر ، من باری جای نگه دارم و می نگرم تا چه کند
صیاد پیش آمد و جال بازکشید و حبه بینداخت و درکمین بنشست. ساعتی بود ، قومی کبوتران برسیدند ، و سر ایشان کبوتری بود که او را مطوقه گفتندی ، و در طاعت و مطاوعت او روزگار گذاشتندی
چندانکه دانه بدیدند غافل وار فرود آمدند و جمله در دام افتادند و صیاد شادمان گشت و گرازان بتگ ایستاد تا ایشان را در ضبط آرد.
و کبوتران اضطرابی می کردند و هریک خود را می کوشید. مطوقه گفت: جای مجادله نیست ، چنان باید که همگنان استخلاص یاران را مهم تر از تخلص خود شناسند و حالی صواب آن باشد که جمله بطریق تعاون قوتی کنید تا دام از جای برگیریم، که رهایش ما درانست.
کبوتران فرمان وی بکردند و دام برکندند و سرخویش گرفت. و صیاد در پی ایشان ایستاد ، بر آن امید که آخر درمانند و بیفتند. زاغ با خود اندیشید که :بر اثر ایشان بروم و معلوم گردانم که فرجام کار ایشان چه باشد ، که من از مثل این واقعه ایمن نتوانم بود ، و از تجارب برای دفع حوادث سلاحها توان ساخت.
و مطوقه چون بدید که صیاد در قفای ایشان است یاران را گفت: این ستیزه روی در کار ما بجد است ، و تا از چشم او ناپیدا نشویم دل از ما برنگیرد.
طریق آنست که سوی آبادانیها و درختستانها رویم تا نظر او از ما منقطع گردد ، و نومید و خایب بازگردد ، که در این نزدیکی موشی است از دوستان من ، او را بگویم تا این بندها ببرد.
کبوتران اشارت او را امام ساختند و راه بتافتند و صیاد بازگشت
و زاغ همچنان می رفت تا وجه مخرج ایشان پیش چشم کند ، و آن ذخیرت ایام خویش گرداند و مطوقه بمسکن موش رسید.
کبوتران را فرمود که فرود آیید. فرمان او نگاه داشتند و جمله بنشستند.
و آن موش را زبرا نام بود ، با دهای تمام و خرد بسیار ، گرم و سرد روزگار دیده و خیر و شر احوال مشاهدت کرده و در آن مواضع از جهت گریزگاه روز حادثه صد سوراخ ساخته و هریک را در دیگری راه گشاده ، و تیمار آن فراخور حکمت و برحسب مصلحت بداشته.
مطوقه آواز داد که: بیرون آی! زبرا پرسید که :کیست؟ نام بگفت ، بشناخت و بتعجیل بیرون آمد. چون او را در بند بلا بسته دید زه آب دیدگان بگشاد و بر رخسار جویها براند و گفت :ای دوست عزیز و رفیق موافق ، ترا در این رنج که افگند؟
جواب داد که: انواع خیر و شر بتقدیر بازبسته است ، و هرچه در حکم ازلی رفتست هراینه براختلاف ایام دیدنی باشد. ، ازان تجنب و تحرز صورت نبندد
والدهر لیس بناج من حوادثه
صم الجبال و لاذو العصمة الصدع
و مرا قضای آسمانی در این ورطه کشید ، و دانه را بر من و یاران من جلوه کرد و در چشم و دل همه بیاراست ، تا غبار آن نور بصر را بپوشانید ، و پیش عقلها حجاب تاریک بداشت ، و جمله در دست محنت و چنگال بلا افتادیم.
و کسانی که از من قوت و شوکت بیشتر دارند و بقدر و منزلت پیشترند با مقادیر سماوی مقاومت نمی توانند پیوست ، و امثال این حادثه در حق ایشان غریب و عجیب نمی نماید.
و هرگاه که حکمی نازل می گردد قرص خورشید تاریک می شود و پیکر ماه سیاه و ارادت باری ، عزت قدرته و علت کلمته ، ماهی را از قعر آب بفراز می آرد ، و مرغ را از اوج هوا بحضیض می کشد ، چنانکه نادان را غلبه می کند میان دانا و مطالب او حایل می گردد
موش این فصول بشنود ، و زود در بریدن بندها ایستاد که مطوقه بدان بسته بود گفت: نخست ازان یاران گشای. موش بدین سخن التفات ننمود.
گفت :ای دوست ، ابتدا از بریدن بند اصحاب اولی تر. گفت :این حدیث را مکرر می کنی ، مگر ترا بنفس خویش حاجت نمی باشد و آن را بر خود حقی نمی شناسی؟
گفت: مرا بدین ملالت نباید کرد که من ریاست این کبوتران تکفل کرده ام ، و ایشان را ازان روی بر من حقی واجب شده است ، و چون ایشان حقوق مرا بطاعت و مناصحت بگزاردند ، و بمعونت و مظاهرت ایشان از دست صیاد بجستم ، مرا نیز از عهده لوازم ریاست بیرون باید آمد ، و مواجب سیادت را بأدا رسانید.
و می ترسم که اگر از گشادن عقدهای من آغاز کنی ملول شوی و بعضی ازیشان در بند بمانند ، و چون من بسته باشم اگرچه ملالت بکمال رسیده باشد اهمال جانب من جایز نشمری ، و از ضمیر بدان رخصت نیابی
و نیز در هنگام بلا شرکت بوده ست در وقت فراغ موافقت اولی تر ، و الا طاعنان مجال وقیعت یابند
و ان اولی البرایا ان تواسیة
عند السرور لمن واساک فی الحزن
ان الکرام اذاما اسهلوا ذکروا
من کان یالفهم فی المنزل الخشن
موش گفت: عادت اهل مکرمت اینست ، و عقیدت ارباب مودت بدین خصلت پسندیده و سیرت ستوده در موالات تو صافی تر گردد ، و ثقت دوستان بکرم عهد تو بیفزاید.
وانگاه بجد و رغبت بندهای ایشان تمام ببرید ، و مطوقه و یارانش مطلق و ایمن بازگشتند.
چون زاغ دست گیری موش ببریدن بندها مشاهدت کرد در دوستی و مخالصت و برادری و مصادقت او رغبت نمود ، و با خود گفت: من از آنچه کبوتران را افتاد ایمن نتوانم بود و نه از دوستی این چنین کار آمده مستغنی.
نزدیک سوراخ موش آمد و او را بانگ کرد. پرسید که :کیست ؟ گفت: منم زاغ
و حال تتبع کبوتران و اطلاع بر حسن عهد و فرط وفاداری او در حق ایشان باز راند ، وانگاه گفت: چون مرا کمال فتوت و وفور مروت تو معلوم گشت ، و بدانستم که ثمرت دوستی تو در حق کبوتران چگونه مهنا بود ، و ببرکات مصافات تو از چنان ورطه هایل بر چه جمله خلاص یافتند ، همت بر دوستی تو مقصور گردانیدم ، و آمدم تا شرط افتتاح اندران بجای آرم.
موش گفت: وجه مواصلت تاریک و طریق مصاحبت مسدود است ، و عاقلان قدم در طلب چیزی نهادن که بدست آمدن آن از همه وجوه متعذر باشد صواب نبینند تا جانب ایشان از وصمت جهل مصون ماند و ، خرد ایشان در چشم ارباب تجربت معیوب ننماید.
چه هر که خواهد که کشتی بر خشکی راند و بر روی آب دریا اسپ تازی کند بر خویشتن خندیده باشد. زیرا که از سیرت خردمندان دور است «گور کن در بحر و کشتی در بیابان داشتن »
و میان من و تو راه محبت بچه تاویل گشاده تواند بود ؟ که من طعمه توام و هرگز از طمع تو ایمن نتوانم زیست.
زاغ گفت :بعقل خود رجوع کن و نیکو بیندیش که مرا در ایذای تو چه فایده و از خوردن تو چه سیری ، و بقای ذات و حصول مودت تو مرا در حوادث روزگار دست گیر ، و کرم عهد و لطف طبع تو در نوایب زمانه پای مرد.
و از مروت نسزد که چون در طلب مقاربت تو راه دور پس پشت کنم روی از من بگردانی و دست رد بر سینه من نهی که حسن سیرت و پاکیزگی سریرت تو گردش ایام بمن نمود.
و هنر خود هرگز پنهان نماند اگر چه نمایش زیادت نرود ، چون نسیم مشک که بهیچ تاویل نتوان پوشانید و هرچند در مستور داشتن آن جد رود آخر راه جوید و جهان معطر گرداند
بد توان خلق متواری شدن، پس برملا
مشعله در دست و مشک اندر گریبان داشتن
و در محاسن اخلاق تو در نخورد که حق هجرت من ضایع گذاری و مرا نومید از این در بازگردانی و از میامن دوستی خود محروم کنی.
موش گفت هیچ دشمنایگی را آن اثر نیست که عداوت ذاتی را، ازیرا که چون دو تن را با یک دیگر دشمنایگی افتاده باشد ، و بروزگار از هر دو جانب تمکن یافته و قدیم و حدیث آن بهم پیوسته و سوابق بلواحق مقرون شده ، پیش از سپری گشتن ایشان انقطاع آن صورت نبندد ، و عدم آن به انعدام ذاتها متعلق باشد.
و آن دشمنایگی بر دو نوع است: اول چنانکه ازان شیر و پیل ، که ملاقات ایشان بی محاربت ممکن نباشد
و این هم شاید بود که مرهم پذیرد ، که نصرت دران یک جانب را مقرر نیست و هزیمت بر یک جانب مقصور نه ، گاه شیر ظفر یابد و گاه پیل پیروز آید.
و این جنس چنان متاصل نگردد که قلع آن در امکان نیاید ، و آخر بحیلت بلا بندی توان کرد و گربه شانی در میان آورد.
و دوم چنانکه ازان موش و گربه ، و زاغ و غلیواژ و غیر آنست ، که دران مجاملت هرگز ستوده نیامده است
و جایی که قصد جان و طمع نفس از یک جانب معلوم شد ، بی از آنچه از دیگر جانب آن را در گذشته سابقه ای توان شناخت یا در مستقبل صورت کند ، مصالحت بچه تاویل دل پذیر تواند بود ؟
و بحقیقت بباید دانست که این باب قوی تر باشد و هرروز تازه تر ، که نه گردش روزگار طراوت آن را بتواند ستد و نه اختلاف شب و روز عقده آن را واهی تواند گردانید ، که مضرت و مشقت یک جانب را بر اطلاق متعین است و راحت و منفعت دیگر را متوجه
الله یعلم انا لا نحبکم
و لا نلومکم ان لا تحبونا
و جایی که عداوت حقیقی چنین تقریر افتاد ثابت گشت صلح در وهم نگنجد،
و اگر تکلفی رود در حال نظام آن گسلد و بقرار اصل باز رود.
و فریفته شدن بدان از عیبی خالی نماند ، و هرگز ثقت خردمند بتاکید بنلاد آن مستحکم نگردد، که آب اگر چه در آوندی دیر بماند تا بوی و طعم بگرداند چون برآتش ریخته شود از کشتن آن عاجز نیاید.
و مصالحت دشمن چون مصاحبت مار است ، خاصه که از آستین سله کرده آید و عاقل را بر دشمن زیرک چون الف تواند بود ؟
زاغ گفت: شنودن سخنی که از منبع حکمت زاید از فواید خالی نباشد ، لکن بکرم و سیادت و مردمی و مروت آن لایق تر که بر قضیت حریت خویش بروی و سخن مرا باور داری ، و این کار در دل خویش بزرگ نگردانی و ازاین حدیث که «میان ما طریق مواصلت نامسلوکست » درگذری ، و بدانی که شرط مکرمت آنست که بهره نیکیی راه جسته آید.
و حکما گویند که دوستی میان ابرار و مصلحان زود استحکام پذیرد و دیر منقطع گردد ، و چون آوندی که از زر پاک کنند ، دیر شکند و زود راست شود ، و باز میان مفسدان و اشرار دیر موکد گردد و زود فتور بدو راه یابد ، چون آوند سفالین که زود شکند و هرگز مرمت نپذیرد.
و کریم به یکساعته دیدار و یک روزه معرفت انواع دل جویی و شفقت واجب دارد ، دوستی و بذاذری را بغایت لطف و نهایت یگانگی رساند
و باز لئیم را اگرچه صحبت و محبت قدیم موکد باشد ازو ملاطفت چشم نتوان داشت ، مگر در یوبه امید و هراس بیم باشد.
و آثار کرم تو ظاهر است و من بدوستی تو محتاج ، و این در را لازم گرفته ام و البته بازنگردم و هیچ طعام و شراب نچشم تا مرا بصحبت خویش عزیز نگردانی.
موش گفت: موالات و مؤاخات ترا بجان خریدارم ، و این مدافعت در ابتدای سخن بدان کردم تا اگر غدری اندیشی من باری بنزدیک خویش معذور باشم ، و بتوهم نگویی که او را سهل القیاد و سست عنان یافتم.
والا در مذهب من منع سائل ، خاصه که دوستی من بر سبیل تبرع اختیار کرده باشد ، محظور است
وانی لقوال لذی البث مرحبا
واهلا اذاما جاء من غیر مرصد
پس بیرون آمد و بر در سوراخ بیستاد. زاغ گفت :چه مانع می باشد از آنچه در صحرا آئی و بدیدار من مؤانست طلبی ؟ مگر هنوز ریبتی باقی است ؟
موش گفت: اهل دنیا هرگاه که محرمی جویند و نفسهای عزیز و جانهای خطیر فدای آن صحبت کنند ، تا فواید و عواید آن ایشان را شامل گردد و برکات و میامن آن بر وجه روزگار باقی ماند ، ایشان دوستان بحق و برادران بصدق باشند
و آن طایفه که ملاطفت برای مجازات حال و مراعات وقت واجب بینند و مصالح کارهای دنیاوی اندران برعایت رسانند مانند صیادانند که دانه برای سود خویش پراگنند نه برای سیری مرغ.
و هر که در دوستی کسی نفس بذل کند درجه او عالی تر ازان باشد که مال فدا دارد
و پوشیده نماند که قبول موالات گشادن راه مواخات و ملاقات با تو مرا خطر جانی است ، و اگر بدگمانیی صورت بستی هرگز این رغبت نیفتادی.
لکن بدوستی تو واثق گشته ام و صدق تو در تحری مصداقت من از محل شبهت گذشته است ، و از جانب من آن را باضعاف مقابله می باشد.
اما ترا یارانند که جوهر ایشان در مخالفت من چون جوهر توست ، و رای ایشان در مخالصت من موافق رای تو نیست. ترسم که کسی ازیشان مرا بیند قصدی اندیشد.
زاغ گفت: علامت مودت یاران آنست که با دوستان مردم دوست ، و با دشمنان دشمن باشند.
و امروز اساس محبت میان من و تو چنان تاکیدی یافت که یار من آن کس تواند بود که از ایذای تو بپرهیزد و طلب رضای تو واجب شناسد.
و خطری ندارد نزدیک من انقطاع از آنکه با تو نپیوندد و اتصال بدو که از دشمنایگی تو ببرد.
بعزایم مرد آن لایق که اگر از چشم و زبان ، که دیدبان تن و ترجمان دل اند ، خلافی شناسد بیک اشارت هر دو را باطل گرداند ، و اگر از آن وجه رنجی بیند عین راحت پندارد
عضوی ز تو گر دوست شود با دشمن
دشمن دو شمر تیغ دو کش زخم دو زن
فانی لو تخالفنی شمالی
لما اتبعتها ابدا یمنی
اذا لقطعتها و لقلت بینی
کذلک اجتوی من یجتوینی
و باغبان استاد را رسم است که اگر در میان ریاحین گیاهی ناخوش بیند برآرد.
موش قوی دل بیرون آمد و زاغ را گرم بپرسید ، و هر دو بدیدار یک دیگر شاد گشتند.
چون روز چند بگذشت موش گفت: اگر همین جای مقام کنی ، و اهل و فرزندان را بیاری از مکرمت دور نیفتد و منت هجرت متضاعف گردد و این بقعت نزهت تمام دارد و جایی دل گشای است.
زاغ گفت: همچنین است و در خوشی این موضع سخنی ندارم، لکن مرعی و لا کالسعدان. مرغزاری است فلان جای که اطراف او پرشکوفه متبسم و گل خندان است ، و زمین او چون آسمان پرستاره تابان
کان اقاحیها ثغور نقیة
تبسم عنها الانسات الکواعب
ز بس کش گاو چشم و پیل گوش است
چمن چون کلبه گوهر فروش است
و باخه دوست من آنجا وطن دارد ، و طعمه من در آن حوالی بسیار یافته شود و نیز این جایگاه بشارع پیوسته است ، ناگاه از راه گذریان آسیبی یابیم.
اگر رغبت کنی آنجا رویم و در خصب و امن روزگار گذاریم. موش گفت:
فما ببلاد غیر ارضک حاجة
ولا فی وداد غیر ودک مرغب
کدام آرزو بر مصاحبت و مجاورت تو برابر تواند بود ؟ و اگر ترا موافقت واجب نبینم کجا روم ؟
و بدین موضع باختیار نیامده ام ، و قصه من دراز است و دران عجایب بسیار ، چندانکه مستقری متعین شود با تو بگویم.
زاغ دم موش بگرفت و روی بمقصد آورد. چون آنجا رسید باخه ایشان را از دور بدید ، بترسید و در آب رفت. زاغ موش را آهسته از هوا بزمین نهاد و باخه را آواز داد.
بتگ بیرون آمد و تازگیها کرد و پرسید که: از کجا می آیی و حال چیست ؟ زاغ قصه خویش از آن لحظت که بر اثر کبوتران رفته بود و حسن عهد موش در استخلاص ایشان مشاهدت کرده ، و بدان دالت قواعد الفت میان هر دو موکد شده و روزها یکجا بوده ، وانگاه عزیمت زیارت او مصمم گردانیده ، برو خواند.
باخه چون حال موش بشنود و صدق وفا و کمال مروت او بشناخت ترحیبی هرچه بسزاتر واجب دید و گفت: سعادت بخت ما ترا بدین ناحیت رسانید و آن را بمکارم ذات و محاسن صفات تو آراسته گردانید و للبقاع دول.
و للبقاع دول
خرشید سر از سرای ما برنارد
زاغ پس از تقریر این فصول و تقدیم این ملاطفات ، موش را گفت :اگر بینی آن اخبار و حکایات که مرا وعده کرد بودی بازگویی تا باخه هم بشنود ، که منزلت او در دوستی تو همچنانست که ازان من.
|
موش آغاز نهاد و گفت:
منشا و مولد من بشهر ماروت بود در زاویه زاهدی و آن زاهد عیال نداشت ، و از خانه مریدی هر روز برای او یک سله طعام آوردندی ، بعضی بکار بردی و باقی برای شام بنهادی.
و من مترصد فرصت می بودمی چون او بیرون رفتی چندانکه بایستی بخوردمی و باقی سوی موشان دیگر انداخت. زاهد درماند ، و حیلتها اندیشید ، و سله از بالاها آویخت ، البته مفید نبود و دست من ازان کوتاه نتوانست کرد.
تا شبی او را مهمانی رسید. چون از شام بپرداختند زاهد پرسید که :از کجا می آیی و قصد کجا می داری ؟
او مردی بود جهان گشته و گرم و سرد روزگار چشیده. درآمد و هرچه از اعاجیب عالم پیش چشم داشت باز می گفت و زاهد در اثنای مفاوضت او هر ساعت دست برهم می زد تا موشان را برماند.
میهمان در خشم شد و گفت :سخنی می گویم و تو دست بر هم می زنی ! با من مسخرگی می کنی ؟ زاهد عذر خواست و گفت: دست زدن من برای رمانیدن موشانست که یکبارگی مستولی شده اند ، هرچه بنهم برفور بخورند.
مهمان پرسید که: همه چیره اند ؟ گفت: یکی از ایشان دلیرتر است. مهمان گفت: جرأت او را سببی باید.
و حکایت او همان مزاج دارد که آن مرد گفته بود که «آخر موجبی هست که این زن کنجد بخته کرده بکنجد با پوست برابر می بفروشد».زاهد پرسید: چگونه است آن؟ گفت:
شبانگاهی بفلان شهر در خانه آشنایی فرود آمدم.چون از شام فارغ شدیم برای من جامه خواب راست کردند ، و بنزدیک زن رفت و مفاوضت ایشان می توانستم شنود ، که میان من و ایشان بوریایی حجاب بود.
زن را می گفت که: می خواهم فردا طایفه ای را بخوانم و ضیافتی سازم که عزیزی رسیده است.
زن گفت: مردمان را چه می خوانی و در خانه کفاف عیال موجود نه ! آخر هرگز از فردا نخواهی اندیشید و دل تو بفرزندان و اعقاب نخواهد نگریست؟ مرد گفت:
عاذلتی ان بعض اللوم معنفة
وهل متاع و ان بقیته باق
اگر توفیق احسان و مجال انفاقی باشد بدان ندامت شرط نیست ، که جمع و ادخار نامبارکست ، و فرجام آن نامحمود ، چنانکه ازان گرگ بود. زن پرسید که: چگونه است آن ؟ گفت :
آورده اند که صیادی روزی شکار رفت و آهوی بیفگند و برگرفت و سوی خانه رفت. در راه خوگی با او دو چهار شد و حمله ای آورد ، و مرد تیر بگشاد و بر مقتل خوگ زد ، و خوگ هم در آن گرمی زخمی انداخت و هر دو برجای سرد شدند.
گرگی گرسنه آنجا رسید ، مرد و آهو و خوگ بدید ، شاد شد و بخصب و نعمت ثقت افزود ، و با خود گفت: هنگام مراقبت فرصت و روز جمع و ذخیرتست ، چه اگر اهمالی نمایم از حزم و احتیاط دور باشد و بنادانی و غفلت منسوب گردم ، و بمصلحت حالی و مآلی آن نزدیک تر است که امروز با زه کمان بگذرانم ، و این گوشتهای تازه را در کنجی برم و برای ایام محنت و روزگار مشقت گنجی سازم.
و چندانکه آغاز خوردن زه کرد گوشهای کمان بجست ، در گردن گرگ افتاد ، و بر جای سرد شد.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که حرص نمودن بر جمع و ادخار نامبارکست و عاقبت وخیم دارد.
زن گفت :الرزق علی الله.راست می گویی و در خانه قدری کنجد و برنج هست ، بامداد طعامی بسازم و شش هفت کس را ازان لهنه ای حاصل آید هرکرا خواهی بخوان.
دیگر روز آن کنجد را بخته کرد ، در آفتاب بنهاد و شوی را گفت: مرغان را می ران تا این خشک شود ، و خود بکار دیگر پرداخت مرد را خواب در ربود.
سگی بدان دهان دراز کرد. زن بدید ، کراهیت داشت که ازان خوردنی ساختی. ببازار برد و آن را با کنجد با پوست صاعا بصاع بفروخت.و من در بازار شاهد حال بودم.
مردی گفت :این زن بموجبی می فروشد کنجد بخته کرده بکنجد با پوست.
و مرا همین بدل می آید که این موش چندین قوت بدلیریی می تواند کرد.
تبری طلب تا سوراخ او بگشایم و بنگرم که او را ذخیرتی و استظهاری هست که بقوت آن اقدام می تواند نمود.
در حال تبر بیاوردند ، و من آن ساعت در سوراخ دیگر بودم و این ماجرا می شنودم.
و در سوارخ من هزار دینار بود. ندانستم که کدام کس نهاده بود ، لکن بران می غلتیدمی و شادی دل و فرح طبع من ازان می افزود ، و هرگاه که ازان یاد می کردمی نشاط در من ظاهر گشتی.
مهمان زمین بشکافت تا بزر رسید ، برداشت و زاهد را گفت :بیش آن تعرض نتواند رسید.
من این سخن می شنودم و اثر ضعف و انکسار و دلیل حیرت و انخزال در ذات خویش می دیدم ، و بضرورت از سوراخ خویش نقل بایست کرد.
و نگذشت بس روزگاری که حقارت نفس و انحطاط منزلت خویش در دل موشان بشناختم و توقیر و احترام و ایجاب و اکرام معهود نقصان فاحش پذیرفت ، و کار از درجت تبسط بحد تسلط رسید.
و تحکمهای بی وجه در میان آمد ، و همان عادت بر سله جستن توقع نمودند ، چون دست نداد از متابعت و مشایعت من اعراض کردند و با یک دیگر گفتند «کار او بود و سخت زود محتاج تعهد ما خواهد شد»
در جمله بترک من بگفتند و بدشمنان من پیوستند ، و روی بتقریر معایب من آوردند و در نقص نفس من داستانها ساختند و بیش ذکر من بخوبی بر زبان نراندند.
و مثل مشهور است که من قل ماله هان علی اهله. پس با خود گفتم: هر که مال ندارد او را اهل و تبع و دوست و بذاذر و یار نباشد و اظهار مودت و متانت رای و رزانت رویت بی مال ممکن نگردد
و بحکم این مقدمات می توان دانست که تهی دست اندک مال اگر خواهد که در طلب کاری ایستد درویشی او را بنشاند ، و هراینه از ادراک آرزو و طلب نهمت باز ماند ، چنانکه باران تابستان در وادیها ناچیز گردد ، نه بآب دریا تواند رسید و نه بجویهای خرد تواند پیوست چه او را مددی نیست که بنهایت همت برساند
و راست گفته اند که «هرکه بذاذر ندارد غریب باشد ،و هر که فرزند ندارد ذکر او زود مدروس شود ،و هر که مالی ندارد از فایده رای و عقل بی بهره ماند ، در دنیا و آخرت بمرادی نرسد» چه هرگاه که حاجتمند گشت جمع دوستانش چون بنات نعش پراگنند ، و افواج غم و اندوه چون پروین گرد آید ، و بنزدیک اقران و اقربا و کهتران خودخوار گردد
نه بذاذر بود بنرم و درشت
که برای شکم بود هم پشت
چو کم آمد براه توشه تو
ننگرد در کلاه گوشه تو
و بسیار باشد که بسبب قوت خویش و نفقه عیال مضطر شود بطلب روزی از وجه نامشروع ، و تبعت آن حجاب نعیم آخرت گردد و شقاوت ابدی حاصل آید.
خسر الدنیا و الاخرة. و حقیقت بداند که درخت که در شورستان روید و از هر جانب آسیبی می یابد نیکو حال تر از درویشی است که بمردمان محتاج باشد ، که مذلت حاجت کار دشوار است.
و گفته اند: «عزالرجل استغناوه عن الناس » و درویشی اصل بلاها ، و داعی دشمنایگی خلق و ، رباینده شرم و مروت ، و زایل کننده زور و حمیت و ، مجمع شر و آفت است ، و هرکه بدان درماند چاره نشناسد از آنکه حجاب حیا از میان برگیرد
فلا و ابیک ما فی العیش خیر
و لا الدنیا اذا ذهب الحیاء
و چون پرده شرم بدرید مبغوض گردد ، و بایذا مبتلا شود و شادی در دل او بپژمرد ، و استیلای غم خرد را بپوشاند ، و ذهن و کیاست و حفظ و حذاقت بر اطلاق در تراجع افتد
و آن کس که بدین آفات ممتحن گشت هرچه گوید و کند برو آید ، و منافع رای راست و تدبیر درست در حق وی مضار باشد ، و هرکه او را امین شمردی در معرض تهمت آرد و گمانهای نیک دوستان در وی معکوس گردد ، و بگناه دیگران مأخوذ باشد.
و هرکلمتی و عبارتی که توانگری را مدح است درویشی را نکوهش است:
اگر درویش دلیر باشد بر حمق حمل افتد ، و اگر سخاوت ورزد باسراف و تبذیر منسوب شود و اگر در اظهار حلم کوشد آن را ضعف شمرند ، و گر بوقار گراید کاهل نماید و اگر زبان آوری و فصاحت نماید بسیارگوی نام کنند ، و گر بمأمن خاموشی گریزد مفحم خوانند
متی ما یری الناس الغنی و جاره
فقیر یقولوا عاجز وجلید
و لیس الغنی و الفقر من حیلة الفتی
ولکن احاظ قسمت وجدود
و مرگ بهمه حال از درویشی و سؤال مردمان خوشتر است ، چه دست در دهان اژدها کردن و از پوز شیر گرسنه لقمه ربودن بر کریم آسان تر از سؤال لئیم و بخیل.
و گفته اند «اگر کسی بناتوانیی درماند که امید صحت نباشد ، یا بفراقی که وصال بر زیارت خیال مقصور شود ، یا غریبیی که نه امید باز آمدن مستحکم است و نه اسباب مقام مهیا ، یا تنگ دستیی که بسؤال کشد ، زندگانی او حقیقت مرگ است و مرگ او عین راحت »
فللموت خیر للفتی من قعوده
فقیرا ومن مولی یدب عقاربه
اگر مرگ خود هیچ راحت ندارد
نه بازت رهاند همی جاودانی؟
و بسیار باشد که شرم و مروت از اظهار عجز و احتیاج مانع می آید و فرط اضطرار بر خیانت محرض ، تا دست بمال مردمان دراز کند ، اگرچه همه عمر ازان محترز بوده است.
و علما گویند «وصمت گنگی بهتر از بیان دروغ ، و سمت کند ز فانی اولی تر از فصاحت بفحش ، و مذلت درویشی نیکوتر از عز توانگری از کسب حرام ».
و چون زر از سوراخ برداشتند و زاهد و مهمان قسمت کردند من می دیدم که زاهد در خریطه ای ریخت و زیر بالین بنهاد.
طمع در بستم که چیزی ازان بازآرم، مگر بعضی از قوت من بقرار اصل باز شود و دوستان و بذاذران باز به دوستی و صحبت من میل کنند.
چون بخفت قصد آن کردم.مهمان بیدار بود چوبی بر من زد. از رنج آن پای کشان بازگشتم و بشکم در سوراخ رفتم و توقفی کردم تا درد بیارامید.
آن آز مرا باز برانگیخت و بار دیگر بیرون آمدم. مهمان خود مترصد بود ، چوبی بر تارک من زد چنانکه از پای درآمدم و مدهوش بیفتاد.
بسیار حیلت بایست تا بسوراخ باز رفتم و با خود گفتم:
یطوی الحریص الارض فی طلب الغنی
ویری الجبان هلاکه فی حربه
الرزق مقسوم فلا ترحل له
و الموت محتوم فلا تحفل به
و بحقیقت درد آن همه زخمها همه مالهای دنیا بر من مبغض گردانید و رنج نفس و ضعف دل من بدرجتی رسید که اگر حمل آن بر پشت چرخ نهند چون کوه بیارامد ، وگر سوز آن در کوه افتد چون چرخ بگردد
اذاقنی زمنی بلوی شرقت بها
لو ذاقها لبکی ما عاش و انتحبا
و در جمله مرا مقرر شد که مقدمه همه بلاها و پیش آهنگ همه آفتها طمع است ، و کلی رنج و تبعت اهل عالم بدان بی نهایت است ، که حرص ایشان را عنان گرفته می گرداند ، چنانکه اشتر ماده را کودک خرد بهر جانب می کشد.
و انواع هول و خطر و موونت حضر و مشقت سفر برای دانگانه بر حریص آسان تر که دست دراز کردن برای قبض مال بر سخی.
و بتجربت می توان دانست که رضا بقضا و حسن مصابرت در قناعت اصل توانگری و عمده سروری است
گرت نزهت همی باید بصحرای قناعت شو
که آنجا باغ در باغ است و خوان در خوان و با در با
و حکما گفته اند «یکفیک نصیبک شح القوم » و هیچ علم چون تدبیر راست ، و هیچ پرهیزگاری چون باز بودن از کسب حرام ، و هیچ حسب چون خوش خویی ، و هیچ توانگری چون قناعت نیست
نشود شسته جز به بیطمعی
نقشهای گشادنامه عار
و سزاوارتر محنتی که دران صبر کرده شود آنست که در دفع آن سعی نمودن ممکن نباشد. و گفته اند «بزرگتر نیکوییها رحمت و شفقت است ، و سرمایه دوستی مواسا با اصحاب ، و اصل عقل شناختن بودنی از نابودنی و سماحت طبع بامتناع طلب آن ».
و کار من بتدریج بدرجتی رسید که قانع شدم و بتقدیر آسمانی راضی گشتم.
و لما ان تجهمنی مرادی
جریت مع الزمان کما ارادا
باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی ، بهرآنک
خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن
و ضرورت از خانه زاهد بدان صحرا نقل کردم.
و کبوتری با من دوستی داشت ، و محبت او رهنمای مودت زاغ شد ، آنگاه زاغ با من حال لطف و مروت تو بازگفت ، و نسیم شمایل تو از بوستان مفاوضت او بمن رسید ، و ذکر مکارم تو مستحث و متقاضی صداقت و زیارت گشت ، که بحکایت صفت همان دوستی حاصل آید که بمشاهدت صورت
یاقوم اذنی لبعض الحی عاشقه
والاذن تعشق قبل العین احیانا
و در این وقت او بنزدیک تو می آمد ، خواستم بموافقت او بیایم و بسعادت ملاقات تو مؤانستی طلبم و از وحشت غربت باز رهم ، که تنهائی کاری صعب است و در دنیا هیچ شادی چون صحبت و مجالست دوستان نتواند بود و رنج مفارقت باری گرانست ، هر نفس را طاقت تحمل آن نباشد و ذوق مواصلت شربتی گوارنده ست که هر کس ازان نشکیبد
والذ ایام الفتی و احبه
ما کان یزجیه مع الاحباب
و بحکم این تجارب روشن می گردد که عاقل را از حطام این دنیا بکفاف خرسند باید بود ، و بدان قدر که حاجات نفسانی فرو نماند قانع گشت و آن نیک اندکست ، قوتی و مسکنی ، چه اگر همه دنیا جمله یک تن را بخشند فایده همین باشد که حوایج بدان مدفوع گردد
و هر چه ازان بگذرد از انواع نعمت و تجمل همان شهوت دل و لذت چشم باقی ماند ، و بیگانگان را دران شرکت تواند بود. من اکنون در جوار تو آمدم و بدوستی و بذاذری تو مباهات می نمایم و چشم می دارم که منزلت من در ضمیر تو همین باشد.
چون موش از ادای این فصول بپرداخت باخه او را جوابهای با لطف داد ، و استیحاش او را بمؤانست بدل گردانید و گفت:
لله در النائبات فانها
صدا اللئام و صیقل الاحرار
و سخن تو شنودم و هر چه گفتی آراسته و نیکو بود ، و بدین اشارت دلیل مردانگی و مروت و برهان آزادگی و حریت تو روشن شد.
لکن تو را بسبب این غربت چون غمناکی می بینم ، زنهار تا آن را در خاطر جای ندهی ، که گفتار نیکو آنگاه جمال دهد که بکردار ستوده پیوندد.
و بیمار چون وجه معالجت بشناخت اگر بران نرود از فایده علم بی بهر ماند، علم خود را در کار باید داشت و از ثمرات عقل انتفاع گرفت ، و باندکی مال غمناک نبود
قلیل المال تصلحه فیبق
و لا یبقی الکثیر مع الفساد
و صاحب مروت اگر چه اندک بضاعت باشد همیشه گرامی و عزیز روزگار گذارد ، چون شیر که در همه جای مهابت او نقصان نپذیرد اگر چه بسته و در صندوق دیده شود و باز توانگر قاصر همت ذلیل نماید ، چون سگ که بهمه جای خوار باشد اگر چه بطوق و خلخال مرصع آراسته گردد
نیک درانست که داند خرد
چشمه حیوان ز نم پارگین
این غربت را در دل خود چندین وزن منه ، که عاقل هرکجا بعقل خود مستظهر باشد. و شکر در همه ابواب واجبست ، و هیچ پیرایه در روز محنت چون زیور صبر نیست.
قال النبی صلی الله علیه «خیر ما اعطی الانسان لسان شاکر و بدن صابر و قلب ذاکر».
صبر باید کرد و در تعاهد قلب ذاکر کوشید ، چه هر گاه که این باب بجای آورده شد وفود خیر و سعادت روی بتو آرد ، و افواج شادکامی و غبطت در طلب تو ایستد چنانکه آب پستی جوید و بط آب ، که اقسام فضایل نصیب اصحاب بصیرتست و هرگز بکاهل متردد نگراید و از وی همچنان گریزد که زن جوان شبق از پیر ناتوان.
و اندوه ناک مباش بدانچه گوئی مالی داشتم و در معرض تفرقه افتاد که مال و تمامی متاع دنیا ناپایدار باشد ، چون گوئی که در هوا انداخته آید نه بر رفتن او را وزنی توان نهاد و نه فرود آمدن را محلی
والدهر ذودول تنقل فی الوری
ایا مهن تنقل الافیا
و علما گفته اند چند چیز را ثبات نیست: سایه ابر و دوستی اشرار و عشق زنان و ستایش دروغ و مال بسیار.
و نسزد از خردمند که به بسیاری مال شادی کند و به اندکی آن غم خورد ، و باید که مال خود آن را شمرد که بدان هنری بدست آرد و کردار نیک مدخر گرداند، چه ثقت مستحکم است که این هر دو نوع از کسی نتوان ستد ، و حوادث روزگار و گردش چرخ را دران عمل نتواند بود
و نیز مهیا داشتن توشه آخرت از مهمات است ، که مرگ جز ناگاه نیاید و هیچ کس را دران مهلتی معین و مدتی معلوم نیست
پای بر دنیا نه و بردوز چشم نام و ننگ
دست در عقبی زن و بربند راه فخر و عار
و پوشیده نماند که تو از موعظت من بی نیازی و منافع خویش را از مضار نیکو بشناسی لکن خواستم که ترا بر اخلاق پسندیده و عادات ستوده معونتی واجب دارم و حقوق دوستی و هجرت تو بدان بگزارم. و تو امروز بذاذر مائی و در آنچه مواسا ممکن گردد از همه وجوه ترا مبذولست.
چون زاغ ملاطفت باخه در باب موش بشنود تازه ایستاد ، و او را گفت: شاد کردی مرا و همیشه از جانب تو این معهود است و تو هم بمکارم خویش بناز و شاد و خرم زی ، چه سزاوارتر کسی بمسرت و ارتیاح اوست که جانب او دوستان را ممهد باشد ، و بهر وقت جماعتی از برادران در شفقت و رعایت و اهتمام و حمایت او روزگار گذارند ، و او درهای مکرمت و مجاملت را بریشان گشاده دارد ، و در اجابت التماس و قضای حاجت ایشان اهتزاز و استبشار واجب بیند ؛ و زبان نبوت از این معنی عبارت می فرماید که «خیار کم احاسنکم اخلاقا الموطوون اکنافا الذین یالفون و یولفون.
و اگر کریمی در سر آید دست گیر او کرام توانند بود ، چنانکه پیل اگر در خلاب بماند جز پیلان او را از آنجا بیرون نتوانند آورد. و عاقل همیشه در کسب شرف کوشد و ذکر نیکو باقی گذارد و اگر در آن خطری باید کرد و مثلا سر درباخت پهلو تهی نکند، برای آنکه باقی را بفانی خریده باشد و اندکی ببسیار فروخته
یشتری الحمد با غلی بیعه
اشتراء الحمد ادنی للربح
و محسود خلایق آن کس تواند بود که نزدیک او زینهاریان ایمن گشته بسیار یافته شود ، و بر در او سایلان شاکر فراوان دیده آید. و هر که در نعمت او محتاجان را شرکت نباشد او در زمره توانگران معدود نگردد ، و آنکه حیات در بدنامی و دشمنایگی خلق گذارد نام او در جمله زندگان برنیاید.
زاغ در این سخن بود که از دور آهوی دوان پیدا شد. گمان بردند که او را طالبی باشد. باخه در آب جست و زاغ بر درخت پرید و موش در سوراخ رفت آهو بکران آب رسید ، اندکی خورد ، چون هراسانی بیستاد.
زاغ چون این حال مشاهدت کرد در هوا رفت و بنگریست که بر اثر او کسی هست بهر جانب چشم انداخت کسی را ندید باخه را آواز داد تا از آب بیرون آمد و موش هم حاضر گشت.
پس باخه چون هراس آهو بدید ، و در آب می نگریست و نمی خورد ، گفت :اگر تشنه ای آب خور و باک مدار ، که هیچ خوفی نیست. آهو پیشتر رفت. باخه او را ترحیب تمام واجب داشت و پرسید که: حال چیست و از کجا می آئی ؟
گفت: من در این صحراها بودمی و بهر وقت تیراندازان مرا از جانبی بجانبی می راندند و امروز پیری را دیدم صورت بست که صیاد باشد ، اینجا گریختم.
باخه او را گفت: مترس که در این حوالی صیاد دیده نیامده ست ، و ما دوستی خود ترا مبذول داریم ، و چراخور بما نزدیک است.
آهو در صحبت ایشان رغبت نمود و در آن مرغزار مقام کرد و نی بستی بود که ایشان در آنجا جمله شدندی و بازی کردندی و سرگذشت گفتندی. روزی زاغ و موش و باخه فراهم آمدند و ساعتی آهو را انتظار نمودند نیامد.
دل نگران شدند ، و چنانکه عادت مشفقانست تقسم خاطر آورد ، و اندیشه بهر چیز کشید. موش و باخه زاغ را گفتند :رنجی برگیر و در حوالی ما بنگر تا آهو را اثری بینی.
زاغ تتبع کرد ، آهو را در بند دید ، بر فور باز آمد و یاران را اعلام داد. زاغ و باخه موش را گفتند که: در این حادثه جز بتو امید نتوان داشت، که کار از دست ما بگذشت، دریاب که از دست تو هم در گذرد
موش بتگ ایستاد و بنزدیک آهو آمد و گفت: ای بذاذر مشفق ، چگونه در این ورطه افتادی با چندان خرد و کیاست و ذکا و فطنت ؟
جواب داد که :در مقابله تقدیر آسمانی که نه آن را بتوان دید و نه بحیلت هنگام آن را در توان یافت ، زیرکی چه سود دارد؟
دراین میانه باخه برسید ، آهو او را گفت :که ای بذاذر ، آمدن تو اینجا بر من دشوارتر از این واقعه است ، که اگر صیاد بما رسد و موش بندهای من بریده باشد بتگ با او مسابقت توانم کردن و زاغ بپرد ، و موش در سوراخ گریزد ، و تو نه پای گریز داری و نه دست مقاومت ، این تجشم چرا نمودی ؟
باخه گفت :چگونه نیامدمی و بچه تاویل توقف روا داشتمی ، و از آن زندگانی که در فراق دوستان گذرد چه لذت توان یافت؟ و کدام خردمند آن را وزنی نهاده ست و از عمر شمرده؟ و یکی از معونت بر خرسندی و آرامش نفس در نوایب دیدار برادران است، و مفاوضت ایشان در آنچه بصبر و تسلی پیوندد و فراغ و رهایش را متضمن باشد ، که چون کسی در سخن هجر افتاد حریم دل او غم را مباح گردد و بصر و بصیرت نقصان پذیرد و رای و رویت بی منفعت ماند.
و در جمله متفکر مباش ، که همین ساعت خلاص یابی و این عقده گشاده شود.، و در همه احوال شکر واجب است ، که اگر زخمی رسیدی و بجان گزندی بودی تدارک آن در میدان وهم نگنجیدی ، و تلافی آن در نگارخانه هوش متصور ننمودی
لاتبل بالخطوب مادمت حیا
کل خطب سوی المنیه سهل
باخه هنوز این سخن می گفت که صیاد از دور آمد. موش از بریدن بندها پرداخته بود.، آهو بجست و زاغ بپرید و موش در سوراخ گریخت صیاد برسید ، پای دام آهو بریده یافت ، در حیرت افتاد. چپ و راست نگریست ، ناگاه نظر بر باخه افگند ، او را بگرفت و محکم ببست و روی باز نهاد. ، در ساعت یارانش جمله شدند و کار باخه را تعرفی کردند. معلوم شد که در دام بلاست.
موش گفت: هرگز خواهد بود که این بخت خفته بیدار گردد و این فتنه بیدار بیارامد؟ و آن حکیم راست گفته است که «مردم همیشه نیکو حالست تا یک بار پای او در سنگ نیامده ست چون یک کرت در رنج افتاد و ورغ نکبت سوی او بشکست هر ساعت سیل آفت قوی تر و موج محنت هایل تر می گردد
فسحقا لدهر ساورتنی همومه
وشلت ید الایام ثمت تبت
و هرگاه که دست در شاخی زند بار دیگر در سر آید ، و مثلا سنگ راه در هر گام پای دام او باشد».
و آنگاه کدام مصیبت را بر فراق دوستان برابر توان کرد؟ که سوز فراق اگر آتش در قعر دریا زند خاک ازو بر آرد ، و اگر دود بآسمان رساند رخسار سپید روز سیاه گردد
یهم اللیالی بعض ما انا مضمر
ویثقل رضوی دون ما انا حامل
از هجر تو هر شبم فلک آن زاید
کان رنج اگر مهر کشد بر ناید
وانچ از تو بر این خسته روان می آید
در برق جهنده سوز آن بگزاید
و از پای ننشست این بخت خفته تا دست من بر نتافت ، و چنانکه میان من و اهل و فرزند و مال جدائی افگنده بود دوستی را که بقوت صحبت او می زیستم از من بربود روی رزمه ، یاران و واسطه قلاده بذاذران ، که مودت او از وجه طمع مکافات نبود ، لکن بنای آن را بدواعی کرم و عقل و وفا و فضل تاکیدی بسزا داده بود ، چنانکه بهیچ حادثه خلل نپذیرفتی .
و اگر نه آنستی که تن من براین رنجها الف گرفته است و در مقاسات شداید خو کرده در این حوادث زندگانی چگونه ممکن باشدی و بچه قوت با آن مقاومت صورت بنددی ؟
و هوونت الخطوب علی حتی
کانی صرت امنحها الودادا
انکرها و منبتها فوادی
و کیف تنکر الارض القتادا
وای به این شخص درمانده بچنگال بلا ، اسیر تصاریف زمانه ، و بسته تقلب احوال ، آفات بر وی مجتمع و خیرات او بی دوام ، چون طلوع و غروب ستاره که یکی در فراز می نماید و دیگری در نشیب ، اوج و حضیض آن یکسان و بالا و پست برابر.
و غم هجران مانند جراحتی است که چون روی بصحت نهد زخمی دیگر بران آید و هر دو درد بهم پیوندد ، و بیش امید شفا باقی نماند.
و رنجهای دنیا بدیدار دوستان نقصان پذیرد ، آن کس که ازیشان دور افتد تسلی از چه طریق جوید و بکدام مفرح تداوی طلبد ؟
فیالیت ما بینی و بین احبتی
من البعد ما بینی و بین المصائب
زاغ و آهو گفتند: اگر چه سخن ما فصیح و بلیغ باشد باخه را هیچ سود ندارد.
بحسن عهد آن لایق تر که حیلتی اندیشی که متضمن خلاص او باشد ، که گفته اند «شجاع و دلیر روز جنگ آزموده گردد ، و امین وقت داد و ستد ، و زن و فرزند در ایام فاقه ، و دوست و بذاذر در هنگام نوایب ».
موش آهو را گفت: حیلت آنست که تو از پیش صیاد درآیی و خویشتن بر گذر او بیفگنی و خود را چون ملول مجروح بدو نمایی و زاغ بر تو نشیند چنانکه گویی قصد تو دارد. چندانکه چشم صیاد بر تو افتاد لاشک دل در تو بندد ، باخه را با رخت بنهد و روی بتو آرد ، و هرگاه که نزدیک آمد لنگان لنگان از پیش او می رو ، اما تعجیل مکن تا طمع از تو نبرد. و من بر اثر او می آیم ، امید چنین دارم که شما هنوز در تگاپوی باشید که من بند باخه ببرم و او را مخلص گردانم.
همچنین کردند و صیاد در طلب آهو مانده شد ، چون باز آمد باخه را ندید ، و بندهای توبره بریده یافت. حیران شد و تفکری کرد ، اول در بریدن بند آهو ، و باز آهو خود را بیمار ساختن و نشستن زاغ بروی ، و بریدن بند باخه.
بترسید و از بیم خون در تن وی چون شاخ بقم شد و پوست بر اندام وی چون زغفران شاخ گشت. و اندیشید که «این زمین پریانست و جادوان ، زودتر باز باید رفت » و با خود گفت:
ایابک سالما نصف الغنیمه
و کل الغنم فی النفس السلیمه
آهو و زاغ و موش و باخه فراهم آمدند و ایمن و مرفه سوی مسکن رفت بیش نه دست بلا بدامن ایشان رسید و نه چشم بدرخسار فراغ ایشان زرد گردانید. بیمن وفاق عیش ایشان هر روز خرم تر بود و احوال هر ساعت منتظم تر
لیالیهم مثل ایامهم
ضیاء وانسا و ما من ارق
وایامهم کلیالیهم
سکونا و روحا و ما من غسق
اینست داستان موافقت دوستان و مثل مرافقت بذاذران و مظاهرت ایشان در سرا و ضرا و شدت و رخا و فرط ایستادگی که هر یک در حوادث ایام و نوایب زمانه بجای آوردند. تا ببرکات یک دلی و مخالصت ، و میامن هم پشتی و معاونت ، از چندین ورطه هایل خلاص یافتند ، و عقبات آفات پس پشت کردند.
و خردمند باید که در این حکایات بنور عقل تاملی کند ، که دوستی جانوران ضعیف را ، چون دلها صافی می گردانند و در دفع مهمات دست در دست می نهند ، چندین ثمرات هنی و نتایج مرضی می باشد ، اگر طایفه عقلا از این نوع مصادقتی بنا نهند و آن را بر این ملاطفت بپایان رسانند فواید آن همه جوانب را چگونه شامل گردد ، و منافع و عوارف آن بر صفحات هریک برچه جمله ظاهر شود.
ایزد تعالی کافه مومنان را سعادت توفیق کرامت کناد ، و درهای علم و حکمت بریشان گشاده گرداناد ، بمنه وطوله و قوته و حوله