" rel="stylesheet"/> "> ">

باب بوزینه و باخه

رای گفت: شنودم داستان تصون از خداع دشمن و توقی از نفاق خصم و فرط تجنب و کمال تحرز که ازان واجبست. اکنون بیان کند مثل آن کس که در کسب چیزی جد نماید و پس از ادراک نهمت غفلت برزد تا ضایع شود
برهمن گفت :کسب آسانتر که نگاه داشت ، چه بسیار نفایس باتفاق نیک و مساعدت روزگار بی سعی و اهتمامی حاصل آید ، اما حفظ آن جز برایهای ثاقب و تدبیرهای صائب صورت نبندد.
و هرکه در میدان خرد پیاده باشد و از پیرایه حزم عاطل مکتسب او سخت زود در حیز تفرقه افتد ، و در دست او ندامت و حسرت باقی ماند ، چنانکه باخه بی جهد زیادت بوزنه را در دام کشید و بنادانی بباد داد.
رای پرسید: چگونه ؟
گفت: در جزیره ای بوزنگان بسیار بودند ، و کارداناه نام ملکی داشتند با مهابت وافر و سیاست کامل و فرمان نافذ و عدل شامل.
چون ایام جوانی که بهار عمر و موسم کامرانی است بگذشت ضعف پیری در اطراف پیدا آمد و اثر خویش در قوت ذات و نور بصر شایع گردانید
ان الزمان اذا تتابع خطوه
سبق الطلوب و ادراک المطلوبا
و عادت زمانه خود همین است که طراوت جوانبی بذبول پیری بدل می کند و ذل درویشی را بر عز توانگری استیلا می دهد
شباب و شیب و افتقار و ثروة
فلله هذا الدهر کیف ترددا
خویشتن را در لباس عروسان بجهانیان می نماید و زینت و زیور مموه بر دل و جان هریک عرض می دهد. آرایش ظاهر را مدد غرور بی خردان گردانیده است و نمایش بی اصل را مایه شره و فریب حریصان کرده ، تا همگان در دام آفت او می افتند و اسیر مراد و هوای او می شوند. ، از خبث باطن و مکر خلقتش غافل و از دنائت طبع و سستی عهدش بی خبر
هست چون مار گرزه دولت دهر
نرم و رنگین و اندرون پرزهر
در غرورش ، توانگر و درویش
شاد همچون خیال گنج اندیش
و خردمند بدین معانی التفات ننماید ، ودل در طلب جاه فانی نبندد ، و روی بکسب خیر باقی آرد ، زیرا که جاه و عمر دنیا ناپای دار است ، و اگر از مال چیزی بدست آید هم بر لب گور بباید گذاشت تا سگان دندان تیز کرده در وی افتند که «میراث حلال است »
چیست دنیا و خلق و استظهار ؟
خاکدانی پر از سگ و مردار
بهریک خامش این همه فریاد
بهر یک توده خاک این همه باد
هست مهر زمانه پرکینه
سیر دارد میان لوزینه
در جمله ذکر پیری و ضعف کارداناه فاش شد ، و حشمت ملک و هیبت او نقصان فاحش پذیرفت.
از اقربای وی جوانی تازه در رسید که آثار سعادت در ناصیت وی ظاهر بود ، و مخایل اقبال و دولت در حرکات و سکنات وی پیدا ، و استحقاق وی برتبت پادشاهی و منزلت جهان داری معلوم ، و استقلال وی تقدیم ابواب سیاست و تمهید اسباب ایالت را مقرر
حدث یوقره الحجی فکانه
اخذ الوقار من المشیب الشامل
و بدقایق حیلت گرد استمالت لشکر برآمد و نواخت و تألف و مراعات رعیت پیشه کرد ، تا دوستی او در ضمایر قرار گرفت ، و دلهای همه بر طاعت و متابعت او بیارامید. پیر فرتوت را از میان کار بیرون آوردند و زمام ملک بدو سپرد.
بیچاره را باضطرار جلا اختیار کرد و بطرفی از ساحل دریا کشید ، که آنجا بیشه ای انبوه بود و میوه بسیار. و درختی انجیر بر آب مشرف بگزید ، و بقوتی که از ثمرات آن حاصل می آمد قانع گشت ، و توشه راه عقبی بتوبت و انابت می ساخت ، و بضاعت آخرت بطاعت و عبادت مهیا می کرد
بار مایه گزین که برگذرد
این همه بارنامه روزی چند
و در زیر آن درخت باخه ای نشستی و بسایه آن استراحت طلبیدی.
روزی بوزنه انجیر می چید ، ناگاه یکی در آب افتاد آواز آن بگوش او رسید ، لذتی یافت و طربی و نشاطی در وی پیدا آمد و هر ساعت بدان هوس دیگری بینداختی و بآواز آن تلذذی نمودی. سنگ پشت آن می خورد و صورت می کرد که برای او می اندازد و این دل جویی و شفقت در حق او واجب می دارد.
اندیشید که بی سوابق معرفت این مکرمت می فرماید ، اگر وسیلت مودت بدان پیوندد پوشیده نماند که چه نوع اعزاز و اکرام فرماید ، و چنین ذخیرتی نفیس و موهبتی خطیر از صحبت او بدست آید.
بوزنه را آواز داد و صحبت خود برو عرضه کرد. جوابی نیکو شنید و اهتزاز تمام دید و هریک را ازیشان بیک دیگر میلی بکمال افتاد و مثلا چون یک جان می بودند در دو تن و یک دل در دو سینه
مثل المصافاة بین الماء و الراح
هم وحشت غربت از ضمیر بوزنه کم شد و هم باخه بمحبت او مستظهر گشت
وان شفاء النفس لو تستطیعه
حبیب موات او شباب مراجع
و هر روز میان ایشان زیادت رونق و طراوت می گرفت و دوستی موکد می گشت و مدتی برین گذشت.
چون غیبت باخه از خانه او دراز شد جفت او در اضطراب آمد و غم و حیرت و اندوه و ضجرت بدو راه یافت ، و شکایت خود با یاری باز گفت.
جواب داد که :اگر عیبی نکنی و مرا دران متهم نداری ترا از حال او بیاگاهانم. گفت: ای خواهر ، در سخن تو چگونه ریبت و شبهت تواند بود ، و در اشارت تو تهمت و بچه تاویل صورت بندد ؟
گفت: او با بوزنه ای قرینی گرم آغاز نهاده ست و ، دل و جان بر صحبت او وقف کرده ، و مودت او از وصلت تو عوض می شمرد ، و آتش فراق ترا بآب وصال او تسکینی می دهد. غم خوردن سود ندارد، تدبیری اندیش که متضمن فراغ باشد.
پس هر دو رایها در هم بستند هیچ حیلت و تدبیر ایشان را واجب تر از هلاک بوزنه نبود و او خود باشارت خواهر خوانده بیمار ساخت و جفت را استدعا کرد و از ناتوانی اعلام داد.
باخه از بوزنه دستوری خواست که بخانه رود و عهد ملاقات با اهل و فرزندان تازه گرداند. چون آنجا رسید زن را بیمار دید. گرد دل جویی و تلطف برآمد و از هر نوع چاپلوسی و تودد درگرفت، البته التفاتی ننمود و بهیچ تاویل لب نگشاد.
از خواهر خوانده و تیماردار پرسید که: موجب آزار و سخن ناگفتن چیست ؟ گفت: بیماری که از دارو نومید باشد و از علاج مأیوس دل چگونه رخصت حدیث کردن یابد ؟
چون این باب بشنود جزعها نمود و رنجور و پرغم شد و گفت: این چه داروست که در این دیار نمی توان یافت و بجهد و حیلت بران قادر نمی توان شد ؟ زودتر بگوید تا در طلب آن بپویم و دور و نزدیک بجویم و اگر جان و دل بذل باید کرد دریغ ندارم.
جواب داد که :این نوع درد رحم ،معالجت آن بابت زنان باشد ، و آن را هیچ دارو نمی توان شناخت مگر دل بوزنه.
باخه گفت :آن کجا بدست آید ؟ جواب داد که :همچنین است ، و ترا بدین خواندیم تا از دیدار بازپسین محروم نمانی، و الا این بیچاره را نه امید خفت باقی است و نه راحت صحت منتظر.
باخه از حد گذشته رنجور و متلهف شد و غمناک و متأسف گشت ، و هرچند وجه تدارک اندیشید مخلصی ندید. طمع در دوست خود بست و با خود گفت: اگر غدر کنم و چندان سوابق دوستی و سوالف یگانگی را مهمل گذارم از مردی و مروت بی بهره گردم ، و اگر بر کرم عهد ثبات ورزم و جانب خود را از وصمت مکر و منقصت غدر صیانت نمایم زن که عماد دین است و آبادانی خانه و نظام تن در گرداب خوف بماند.
از این جنس تاملی بکرد و ساعتی در این تردد و تحیر ببود آخر عشق زن غالب آمد و رای بر دارو قرار داد ، که شاهین وفا سبک سنگ بود
و اکثر فتیان الزمان اراذل
موازینهم فی السرو غیر ثقال
و پیغامبر گفت علیه السلام «حبک الشی ء یعمی و یصم » و دانست که تا بوزنه را در جزیره نیفگند حصول این غرض متعذر و طالب آن متحیر باشد «در حال ضرورات مباح است حرام » بدین عزیمت بنزدیک بوزنه باز رفت.
و اشتیاق بوزنه بدیدار او هرچه صادق تر گشته بود و نزاع بمشاهدت او هرچه غالبتر شده. چندانکه چشم بر وی افگند اندک سکون و سلوتی یافت و گرم بپرسید ، و از حال فرزندان و عشیرت استکشافی کرد.
باخه جواب داد که: رنج مفارقت تو بر من چنان مستولی شده بود که از انس وصال ایشان تفرجی حاصل نیامد ، و از تنهایی تو و انقطاع که بوده است از اتباع واشیاع هرگه می اندیشیدم عمر بر من منغص می گشت و صفوت عیش من کدورت می پذیرفت.
و اکنون چشم می دارم که اکرامی واجب داری و خانه و فرزندان مرا بدیدار خویش آراسته و شادمانه کنی تا منزلت من در دوستی تو همگنان را مقرر شود ، و اقربا و پیوستگان مرا مباهاتی و مفاخرتی حاصل آید ، و طعامی که ساخته آید پیش تو آرند مگر بعضی از حقوق مکارم تو گزارده شود.
بوزنه گفت: زینهار تا دل بدین معانی نگران نداری و جانب مرا با خویشتن بدین موالات و مؤاخات فضیلتی نشناسی، که اعتداد من بمکارم تو زیادت است و احتیاج من بوداد تو بیشتر ، چه من از عشیرت و ولایت و خدم و حشم دورافتاده ام و ملک و ملک را نه باختیار پدرود کرده.
هرچند ملک خرسندی، بحمدالله و منه ، ثابت تر است و معاشرت بی منازعت مهناتر. و اگر پیش ازین نسیم این راحت بدماغ من رسیده بودی و لذت فراغت و حلاوت قناعت بکام من پیوسته بودی هرگز خویشتن بدان ملک بسیار تبعت اندک منفعت آلوده نگردانیدمی، و سمت این حیرت برمن سخت نشدی
کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافت
کسی که روی قناعت ندید هیچ ندید
و با این همه اگر نه آنستی که ایزد تعالی بمودت و صحبت تو بر من منتی تازه گردانید و موهبت محبت تو در چنین غربتی ارزانی داشت مرا از چنگال قراق که بیرون آوردی و از دست مشقت هجران که بستدی؟
پس بدین مقدمات حق تو بیشتر است و لطف تو در حق من فراوان تر. بدین مؤونت و تکلف محتاج نیستی؛ که در میان اهل مروت صفای عقیدت معتبر است ، و هرچه ازان بگذرد وزنی نیارد ، که انواع جانوران بی سابقه معرفت با هم نشین در طعام و شراب موافقت می نمایند ، و چون ازان بپرداختند از یک دیگر فارغ آیند
و باز دوستان را اگرچه بعد المشرقین اتفاق افتد سلوت ایشان جز بیاد یک دیگر صورت نبندد ، و راحت ایشان جز به خیال یک دیگر ممکن نگردد در یوبه وصال خوش می باشند و بر امید خیال بخواب می گرایند
فلولا رجاء الوصل ما عشت ساعة
و لولا مکان الطیف لم اتهجع
و اختلاف دزدان بخانها از وجه دوستی و مقاربت نیست ، اما برای غرضی چندان رنج برگیرند و گاه و بیگاه تجشم واجب دارند.
و آن کس که داربازی کند اگر دوستان دران موافقت نکنند بهیچ تأویل آن را بر دشمنایگی حمل نتوان کرد، لکن چون دران فایده ای نشناسند از سعی باطل احتراز صواب بینند.
اگر خواهی که بزیارت اهل تو آیم و دران مبادرت متعین شمرم می دان که حدیث گذشتن من از دریا متعذر است.
باخه گفت: من ترا برپشت بدان جزیره رسانم ، که در وی هم امن و راحت است و هم خصب و نعمت.
در جمله بر وی دمید تا بوزنه توسنی کم کرد و زمام اختیار بدو داد. او را بر پشت گرفت و روی بخانه نهاد. چون بمیان آب رسید تأملی کرد و از ناخوبی آنچه پیش داشت بازاندیشید و با خود گفت: سزاوارتر چیزی که خردمندان ازان تحرز نموده اند بی وفایی و غدر است خاصه در حق دوستان ، و از برای زنان که نه در ایشان حسن عهد صورت بندد و نه ازیشان وفا و مردمی چشم توان داشت.
و گفته اند که: «بر کمال عیار زر بعون و انصاف آتش وقوف توان یافت ؛ و بر قوت ستور بحمل بارگران دلیل توان گرفت ؛ و سداد و امانت مردان بداد و ستد بتوان شناخت ، و هرگز علم بنهایت کارهای زنان و کیفیت بدعهدی ایشان محیط نگردد»
فان هی اعطتک اللیان اللیان فانها
لغیرک من خلانها ستلین
و ان حلفت لاینقص النای عهدها
فلیس لمخضوب البنان یمین
بیستاد و با دل ازین نمط مناظره می کرد ، و آثار تردد در وی می نمود. بوزنه را ریبی افتاد که پیغامبر گفته است ، صلی الله علیه و سلم «العاقل یبصر بقلبه مالا یبصر الجاهل بعینه »
و پرسید که :موجب فکرت چیست ؟ مگر برداشتن من بر تو گران آمد و ازان جهت رنجور شدی؟ باخه گفت :از کجا می گویی و از دلایل آن بر من چه می بینی؟
گفت :مخایل مخاصمت تو با خود و تحیر رای تو در عزیمت تو ظاهر است.
باخه جواب داد که :راست می گویی. من در این اندیشه افتاده ام که روز اولست که تو این تجشم می نمایی، و جفت من بیمار است و لابد از خللی خالی نباشد ، و چنانکه مراد است شرایط ضیافت و لوازم اکرام و ملاطفت بجای نتوانم آورد.
بوزنه گفت: چون عقیدت تو مقرر است و رغبت در طلب رضا و تحری مسرت من معلوم ، اگر تکلف در توقف داری بصحبت و محرمیت لایق تر افتد.
و معول دراین معانی برمعاینه ضمایر و مناجات عقاید تواند بود. و آنچه من می شناسم از خلوص اعتقاد تو ورای آنست که بموئونت محتاج گردی و در نیکو داشت من تنوق لازم شمری. دل فارغ دار و خطرات بی وجه بر خاطر مگذار
باخه پاره ای برفت ، باز دیگر بیستاد و همان فکرت اول تازه گردانید.
بدگمانی بوزنه زیادت گشت و با خود گفت: چون در دل کسی از دوست او شبهتی افتاد باید که زود در پناه حزم گریزد و اطراف فراهم گیرد ، و برفق و مدارا خویشتن نگاه می دارد، اگر آن گمان یقین گردد از بدسگالی و مکیدت او بسلامت ماند ، و اگر ظن خطا کند از مراعات جانب احتیاط و تیقظ عیبی نیاید و دران مضرتی و ازان منقصتی صورت نبندد.
و دل را برای انقلاب او قلب نام کرده اند ، و نتوان دانست که هر ساعت میل او بخیر و شر چگونه اتفاق افتد.
آنگاه او را گفت که: موجب چیست که هر لحظت در میدان فکرت می تازی و در دریای حیرت غوطه می خوری؟ گفت: همچنین است ناتوانی زن و پریشانی حال ، مرا متفکر می گرداند
بوزنه گفت: از وجه مخالصت مرا از این دل نگرانی اعلام دادی. اکنون بباید نگریست که کدام علت است و طریق معالجت آن چیست ، که وجه تداوی پیش رای تو متعذر ننماید.
باخه گفت: طبیبان بدارویی اشارت کرده اند که دست بدان نمی رسد.
پرسید که :آخر کدام است ؟ گفت :دل بوزنه.
در میان آب دودی بسر او برآمد و چشمهاش تاریک شد ، و با خود گفت: شره نفس و قوت حرص مرا در این ورطه افگند ، و غلبه شهوت و استیلای نهمت مرا در این گرداب ژرف کشید. و من اول کس نیستم که بدین ابواب فریفته شده ست و سخن منافقان را در دل جای داده و تیر آفت از گشاد جهل و ضلالت بر دل خورده و اکنون جز حیلت و مکر دست گیری نمی شناسم.
چندانکه در آن جزیره افتادم اگر از تسلیم دل امتناعی نمایم از گرسنگی بمیرم و محبوس بمانم ، و اگر خواهم که بگریزم و خویشتن در آب افگنم هلاک شوم و خسارت دنیا و عقبی بهم پیوندد
هما خطتا: اما اسار و منة
و اما دم، والقتل بالحر اجدر
و اخری اصادی النفس عنها و انها
لمورد حزم ان فعلت و مصدر
آنگه باخه را گفت: وجه معالجت آن مستوره بشناختم ، سهل است و علما گویند که «نیکو ننماید که کسی از زاهدان آنچه برای تقدیم خیرات و ادخار حسنات طلبند بازگیرد ، یا از ملوک روزگار چیزی که از جهت صلاح خاص و عام خواهند دریغ دارد ، یا با دوستان درانچه فراغ ایشان را شاید مضایقت پیوندد»
و من محل این زن در دل تو می دانم ، و در دوستی نخورد که داروی صحت او بی موجبی موقوف کنم. و اگر این بیندیشم ، تا بکردن رسد ، بنزدیک اهل مروت چگونه معذور باشم ؟
و من این علت را می شناسم ، و زنان ما را ازین بسیار افتد و ما دلها ایشان را دهیم و دران رنج بیشتر نبینیم ، مگر اندکی، که در جنب فراغ ما و شفای ایشان خطری نیارد.
و اگر بر جایگاه اعلام دادیی دل با خود بیاوردمی، و این نیک آسان بودی بر من ، که در صحت زن تو راحت است و در فرقت دل مرا فراغت.
و دراین باقی عمر بدل حاجتی صورت نمی توانم کرد و در مقامی افتاده ام که هیچیز دران بر من از صحبت دل دشوارتر نیست ، از بس غم که بر وی بباریده است ، و هر ساعت موجی هایل می خیزد و آرزوی من بر مفارقت وی مقصور شده ست ، مگر اندیشه هجران اهل و عشیرت و تفکر ملک و ولایت بفراق او کم گردد ، و یکچندی از آن غمهای جگرسوز و فکرتهای جان خوار برهم.
باخه گفت: دل چرا رها کردی؟
گفت: بوزنگان را عادت است که چون بزیارت دوستی روند و خواهند که روز برایشان بخرمی گذرد و دست غم بدامن انس ایشان نرسد دل با خود نبرند که آن مجمع رنج و محنت و منبع غم و مشقت است و باختیار صاحب خود بر اندوه و شادی ثبات نکند ، و هر ساعت عیش صافی را تیره می گرداند و عمر هنی را منغص می کند.
و چون بخانه تو می آمدم خواستم که انس دیدار تو بر من تمام شود و زشت باشد که خبر ملالت آن مستوره شنودم و دل با خود نبرم ، و ممکن است که تو معذور داری، لکن آن طایفه گمان بد برند که «با چندین سوابق اتحاد دراین محقر مضایقت می نماید ، و طلب فراغ تو در آنچه ضرری بمن راجع نمی گردد فرو می گذارد».
اگر بازگردی تا ساخته و آماده آیم نیکوتر.
باخه برفور بازگشت و بنجح مراد و حصول غرض واثق شد ، و بوزنه را بر کران آب رسانید، و او بتگ بر درخت دوید. باخه ساعتی انتظار کرد ، پس آواز داد. بوزنه بخندید و گفت :
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی
در شرط تو نبود که با من تو این کنی
ستذکر ما الذی ضیعت منی
اذا برز الخفی من الحجاب
و تعلم کم خسرنا و او ربحنا
اذا فکرت فی اصل الحساب
که من در ملک عمر بآخر رسانیده ام و گرم و سرد روزگار چشیده و بخیر و شر احوال بینا گشته ، و امروز که زمانه داده خود باز ستد و چرخ در بخشیده خود رجوع روا داشت در زمره منکوبان آمده ام و از این نوع تجربت بیافته ، و مثل مشهور است که «قد انزلنا و ایل علینا»
و بحکم این مقدمات هرچه رود برمن پوشیده نماند ، و موضع نفاق و وفاق نیکو شناسم. درگذر از این حدیث و بیش در مجلس مردان منشین و لاف حسن عهد فروگذار.
چه اگر کسی در همه هنرها دعوی پیوندد و از مردمی و مروت بسیار تصلف جایز شمرد چون وقت آزمایش فراز آید هراینه بر سنگ امتحان زردروی گردد ، و انواع چوبها در صورت مجانست و مساوات ممکن شود ، و اگر برنگی بیارایند و در زینت تکلفی فرمایند کمتر چوبی را بر ظاهر دیدار بر عود رجحان و مزیت افتد ، اما چون انصاف آتش در میان آید عود را در صدر بساط برند و ناژ را علف گرمابه سازند
چون بآتش رسند هر دو بهم
نبود فعل عود چون چند چندن
و نیز گمان مبر که من همچون آن خرم که روباه گفته بود که دل و گوش نداشت. باخه پرسید که: چگونه است آن ؟
گفت: آورده اند که شیری را گر برآمد و قوت او چنان ساقط شد که از حرکت فروماند و شکار متعذر شد. روباهی بود در خدمت او و قراضه طعمه او چیدی.
روزی او را گفت: ملک این علت را علاج نخواهد فرمود ؟ شیر گفت: مرا نیز خارخار این می دارد ، و اگر دارو میسر شود تأخیری نرود و چنین می گویند که جز بگوش و دل خر علاج نپذیرد ، و طلب آن میسر نیست.
گفت :اگر ملک مثال دهد توقفی نرود و بیمن اقبال او این قدر فرو نماند ، و چون اشتر صالح خری از سنگ بیرون آورده شود و موی ملک بریخته است و فر و جمال و شکوه و بهای او اندک مایه نقصان گرفته و بدان سبب از بیشه بیرون نمی توان رفت که حشمت ملک و مهابت پادشاهی را زیان دارد.
و در این نزدیکی چشمه ای است و گازری هر روز بجامه شستن آنجا آید ، و خری که رخت کش اوست همه روز در آن مرغزار می چرد. او را بفریبم و بیارم ، و ملک نذر کند که دل و گوش او بخورد و باقی صدقه کند. شیر شرط نذر بجای آورد.
روباه نزدیک خر رفت و با او راه مفاوضت گشاده گردانید. آنگه گفت: موجب چیست که ترا لاغر و نزار و رنجور می بینم؟
گفت: این گازر بر تواتر مرا کار می فرماید ، و در تیمارداشت اغباب نماید، و البته غم علف نخورد ، و اندک و بسیار آسایش صواب نبیند.
روباه گفت: مخلص و مهرب نزدیک و مهیا ، بچه ضرورت این محنت اختیار کرده ای؟ گفت: من شهرتی دارم و هر کجا روم از این رنج خلاص نیابم ؛ و نیز تنها بدین بلا مخصوص نیستم ، که امثال من همه در این عنااند.
روباه گفت: اگر فرمان بری ترا بمرغزاری برم که زمین او چون کلبه گوهر فروش بالوان جواهر مزین است و هوای او چون طبل عطار بنسیم مشک و عنبر معطر
نه امتحان پسوده چنو موضعی بدست
نه آرزو سپرده چنو بقعتی بپای
وشن علی الغدران فیها جواشن
وسل من الانهار فیها قواضب
ویبدو شکیر النبت فی جنباتها
کما اخضر للمرد الملاح الشوارب
و پیش ازین خری را دلالت کرده ام و امروز در عرصه فراغ و نهمت می خرامد و در ریاض امن و مسرت می گرازد.
چون خر این فصل بشنود خام طمعی او را برانگیخت تا نان روباه پخته شد و از آتش گرسنگی فرج یافت. گفت: از اشارت تو گذر نیست ، چه می دانم که برای دوستی و شفقت این دل نمودگی و مکرمت می کنی. روباه پیش ایستاد و او را بنزدیک شیر آورد.
شیر قصد وی کرد و زخمی انداخت ، موثر نیامد و خر بگریخت، روباه از ضعف شیر لختی تعجب نمود ، آنگاه گفت: بی از آنکه دران فایده ای و بدان حاجتی باشد تعذیب حیوان از سداد رای و ثبات عزم دور افتد ، و اگر ضبط ممکن نگشت کدام بدبختی ازین فراتر که مخدوم من خری لاغر را نتوانست شکست ؟
این سخن بر شیر گران آمد ، اندیشید که: اگر گویم اهمال ورزیدم برکت رای و تردد و تحیر منسوب گردم ، و اگر بقصور قوت اعتراف نمایم سمت عجز التزام باید نمود.
آخر فرمود که: هرچه پادشاهان کنند رعایا را بران وقوف و استکشاف شرط نیست و خاطر هرکس بدان نرسد که رای ایشان بیند. ازین سوال درگذر ، و حیلتی ساز که خر باز آید و خلوص اعتقاد و فرط تو بدان روشن تر شود و از امثال خویش بمزید عنایت و تربیت ممیز گردی.
روباه رفت ، خر عتابی کرد که: مرا کجا برده بودی؟ روباه گفت: سود ندارد هنوز مدت رنج و ابتلای تو سپری نشده است و با تقدیر آسمانی مقاومت و پیش دستی ممکن نگردد.
والا جای آن بود که دل از خود نمی بایستی برد و برفور بازگشت ، که اگر شیر بتو دست دراز کرد از صدق شهوت و فرط شبق بود ، و آرزوی صحبت و مواصلت بتو او را بران تعجیل داشت. اگر توقفی رفتی انواع تلطف و تملق مشاهده افتادی، و من در آن هدایت و دلالت سرخ روی گشتمی.
بر این مزاج دمدمه ای می داد تا خر را بفریفت و بازآورد که خر هرگز شیر ندیده بود ، پنداشت که او هم خر است شیر او را تالفی و استیناسی گرفت، پس ناگاه برو جست و فرو شکست.
آنگه روباه را گفت: من غسلی بکنم پس گوش و دل او بخورم ، که علاج این علت بر این نسق و ترتیب فرموده اند.
چون او غایب شد روباه گوش و دل هر دو بخورد. شیر چون بازآمد گفت: گوش و دل کو ؟
جواب داد که: بقا باد ملک را اگر او گوش و دل داشتی، که یکی مرکز عقل و دیگر محل سمع است ، پس از آنکه صولت ملک دیده بود دروغ من نشنودی و بخدیعت فریفته نشدی و بپای خود بسر گور نیامدی.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که من بی گوش و دل نیستم ، و تو از دقایق مکر و خدیعت هیچ باقی نگذاشتی و من به رای و خرد خویش دریافتم و بسیار کوشیدم تا راه تاریک شده روشن شد و کار دشوارگشته آسان گشت هنوز توقع مراجعت می باشد؟ محال اندیشی شرط نیست
گر ماه شوی بآسمان کم نگرم
ور بخت شوی رخت بکویت نبرم
اذا انصرفت نفسی عن الشی ء لم تکد
علیه بوجه آخر الدهر تقبل
باخه گفت :امروز اعتراف و انکار من یک مزاج دارد ، و در دل تو از من جراحتی افتاد که بلطف چرخ و رفق دهر مرهم نپذیرد و داغ بدکرداری و لئیم ظفری در پیشانی من چنان متمکن شد که محو آن در وهم و امکان نیاید ، و غم و حسرت و پشیمانی و ندامت سود ندارد ، دل بر تجرع شربت فرقت می بباید نهاد و تن اسیر ضربت هجر کرد
بهمه عمر یک خطا کردم
غم و تشویر صد خطا خوردم
بچه خدمت ز من شوی خشنود
تا من امروز گرد آن گردم؟
این فصل مقرر کردن بود و خایب و نومید بازگشتن.
اینست داستان آنکه دوستی یا مالی بدست آرد و بنادانی و غفلت بباد دهد تا در بند پشیمانی افتد ، و هرچند سر بر قفص زند مفید نباشد.
و اهل رای و تجربت باید که این باب را با خرد و ممارست خود باز اندازند و بحقیقت شناسند که مکتسب خود را ، از دوستان و مال و جز آن ، عزیز باید داشت ، و از موضع تضییع و اسراف برحذر باید بود ، که هرچه از دست بشد بهر تمنی باز نیاید و تلهف و ضجرت و تاسف و حیرت مفید نباشد
ایزد تعالی کافه مومنان را سعادت هدایت و ارشاد ارزانی داراد ، بمنه و رحمته.