باب زاهد و مهمان او
رای گفت برهمن را: شنودم مثل بدکردار متهور که در ایذا غلو نماید ، و چون بمثل آن مبتلا شود در پناه توبت و انابت گریزد.
اکنون بازگوید مثل آنکه پیشه خود بگذارد و حرفتی دیگر اختیار کند ، و چون از ضبط آن عاجز آید رجوع او بکار خود میسر نگردد و متحیر و متاسف فروماند.
برهمن جواب داد که: لکل عمل رجال ؛ هر که از سمت موروث و هنر مکتسب اعراض نماید و خود را در کاری افگند که لایق حال او نباشد و موافق اصل او ، لاشک در مقام تردد و تحیر افتد و تلهف و تحسر بیند و سودش ندارد و بازگشتن بکار او تیسیر نپذیرد ، هرچند گفته اند که: «الحرفة لاتنسی ولکن دقائقها تنسی ».
مرد باید که بر عرصه عمل خویش ثبات قدم برزد و بهر آرزو دست در شاخ تازه نزند و بجمال شکوفه و طراوت برگ آن فریفته نشود ، چون بحلاوت ثمرت و یمن عاقبت واثق نتواند بود.
قال النبی علیه الصلوة و السلم: من رزق من شی ء فلیلزمه.
و از امثال این مقدمه حکایت آن زاهد است.
رای پرسید که: چگونه است آن ؟
گفت: آورده اند که در زمین کنوج مردی مصلح و متعفف بود ؛ در دین اجتهادی تمام و بر طاعت و عبادت مواظبت بشرط ، نهمت بر احیای رسوم حکما مصروف داشت و روزگار بر امضای خیرات مقصور ، و از دوستی دنیا و کسب حرام معصوم و از وصمت ریا و غیبت و نفاق مسلم
متهجد یخفی الصلاة و قد ابی
اخفائها اثر السجود البادی
روزی مسافری بزاویه او مهمان افتاد. زاهد تازگی وافر ، واجب داشت و باهتزاز و استبشار پیش او باز رفت.
چون پای افزار بگشاد پرسید که: از کجا می آیی و مقصد کدام جانب است ؟ مهمان جواب داد که: بر حال عاشقان و صادقان بسماع ظاهر بی عیان باطن وقوف نتوانی یافت.
و هرکه بی دل وار قدم در راه عشق نهاد و مقصد او رضای دوست باشد لاشک سرگردان در بادیه فراق می پوید و مقامات متفاوت پس پشت می کند تا نظر بر قبله دل افگند ، و چندانکه این سعادت یافت جان از برای قربان در میان نهد ، و اگر از جان ، عزیزتر جانانی دارد هم فدا کند. «یا بنی انی اری فی المنام انی اذبحک ». در جمله قصه من دراز است و سفر مرا بدایت و نهایت نی
تقاذف بی بلاد عن بلاد
کانی بینها عیر شرود
چون ازین مفاوضت بپرداختند زاهد بفرمود تا قدری خرما آوردند و هردو ازان بکار می بردند.
مهمان گفت: لذیذ میوه ای است ، و اگر در ولایت ما یافته شدی نیکو بودی ، هرچند ثقلی دارد و نفس آدمی را موافق نیست.
و در آن بلاد انواع فواکه و الوان ثمار که هر یک را لذتی تمام و حلاوتی بکمال است بحمدالله یافته می شود و رجحان آن بر خرما ظاهر است.
زاهد گفت: با این همه ، هرچند که هرچه طبع را بدو میلی تواند بود وجود او بر عدم راجح است ، نیک بخت نشمرند آن را که آرزوی چیزی برد که بدان نرسد ، چه تعذر مراد و ادراک سعادت پشت بر پشت اند ؛ و اگر فرانموده شود که قناعت با آن سابق است هم مقبول خرد نگردد ، چه قناعت از موجود ستوده ست و از معدوم قانع بودن دلیل وفور دنائت و قصور همت باشد.
و این زاهد سخن عبری نیکو گفتی و دمدمه ای گرم و محاورتی لطیف داشت. مهمان را سخن او خوش آمد و خواست که آن لغت بیاموزد.
نخست بر وی ثنا کرد و گفت: جشم بد دور باد! نه فصاحت ازین کامل تر دیده ام و نه بلاغت ازین بارع تر شنوده
بگداخت حسود تو چو در آب شکر زانک
در کام سخن به ز زبانت شکری نیست
قال علیه السلم: ان من البیان لسحرا. توقع می کنم که این زبان مرا بیاموزی و این التماس را چنانکه از مروت تو سزد باجابت مقرون گردانی ، چه بی سابقه معرفت در اکرام مقدم من ملاطفت واجب دیدی و در ضیافت ابواب تکلف تکفل کردی ؛ امروز که وسیلت مودت و دالت صحبت حاصل آمد اگر شفقتی کنی و اقتراح مرا باهتزاز تلقی نمایی سوالف مکرمت بدو آراسته گردد و محل شکر و منت اندران هرچه مشکورتر باشد.
فان تلحق النعمی بنعمی فانه
یزین اللالی فی النظام ازدواجها
و کنت اذا مارست عندک حاجة
علی نکد الایام هان علاجها
زاهد گفت: فرمان بردارم و بدین مباسطت مباهات نمایم ، و اگر این رغبت صادق است و عزیمت در امضای آن مصمم آنچه میسر گردد از نصیحت بجای آورده شود ، و اندر تعلیم و تلقین مبالغت واجب دیده آید.
مهمان روی بدان آورد و مدتی نفس را دران ریاضت داد. آخر روزی زاهد گفت: کاری دشوار و رنجی عظیم پیش گرفته ای
خواهی که چو من باشی و نباشی
خواهی که چو من دانی و ندانی
وکم من طالب امدی سیلقی
دوین مکانی السبع الشداد
یوجج فی شعاع الشمس نارا
و یقدح فی تلهبها زنادا
و هر که زبان خویش بگذارد و اسلاف را در لغت و حرفت و غیر آن خلاف روا بیند کار او را استقامتی صورت نبندد
اذا ام وجه الرشد آل مضلة
و ان رام باب الخیر عوجل بالقفل
مهمان جواب داد که: اقتدا بآبا و اجداد در جهالت و ضلالت از نتایج نادانی و حماقت است. و کسب هنر و تحصیل فضایل ذات نشان خرد و حصافت و دلیل عقل و کیاست
همچو احرار سوی دولت پوی
همچو بدبخت زاد و بود مجوی
زاهد گفت: من شرایط نصیحت بجای آوردم و می ترسم از آنچه عواقب این مجاهدت بندامت کشد چنانکه آن زاغ می خواست که تبختر کبگ بیاموزد.
مهمان پرسید که: چگونه است آن ؟
گفت: آورده اند که زاغی کبگی را دید که می رفت. خرامیدن او در چشم او خوش آمد و از تناسب حرکات و چستی اطراف او آرزو برد، چه طباع را بابواب محاسن التفاتی تمام باشد و هراینه آن را جویان باشند.
کالعین منهومة فی الحسن تتبعه
والانف یطلب اقصی منتهی الطیب
در جمله خواست که آن را بیاموزد ، یکچندی کوشید و بر اثر کبگ پویید، آن را نیاموخت و رفتار خویش فراموش کرد چنانکه بهیچ تأویل بدان رجوع ممکن نگشت.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که سعی باطل و رنجی ضایع پیش گرفته ای و زبان اسلاف می بگذاری و زبان عبری نتوانی آموخت. و گفته اند که: جاهل تر خلایق اوست که خویشتن در کاری اندازد که ملایم پیشه و موافق نسب او نباشد.
و این باب بحزم و احتیاط ملوک متعلق است. و هر والی که او را بضبط ممالک و ترفیه رعایا و تربیت دوستان و قمع خصمان میلی باشد در این معانی تحفظ و تیقظ لازم شمرد ، و نگذارد که نااهل بدگوهر خویشتن را در وزان احرار آرد و با کسانی که کفائت ایشان ندارد خود را هم تگ و هم عنان سازد
چه اصطناع بندگان و نگاه داشت مراتب در کارهای ملک و قوانین سیاست اصلی معتبر است ، و میان پادشاهی و دهقانی برعایت ناموس فرق توان کرد ، و اگر تفاوت منزلتها از میان برخیزد و اراذل مردمان در موازنه اوساط آیند ، و اوساط در مقابله اکابر، حشمت ملک و هیبت جهان داری بجانبی ماند و ، خلل و اضطراب آن بسیار باشد ، و غایلت و تبعت آن فراوان.
مآثر ملوک و اعیان روزگار بر بسته گردانیدن این طریق مقصور بوده ست
لله در انوشروان من رجل
ما کان اعرفه بالدون والسفل
نهاهمو ان یمسوا عنده قلما
و ان یذل بنوالاحرار بالعمل
زیرا که باستمرار این رسم جهانیان متحیر گردند و ارباب حرفت در معرض اصحاب صناعت آیند و اصحاب صناعت کار ارباب حرفت نتوانند کرد و لابد مضرت آن شایع و مستفیض گردد ، و اسباب معیشت خواص و عوام مردمان بر اطلاق خلل پذیرد و نسبت این معانی باهمال سایس روزگار افتد و اثر آن بمدت ظاهر گردد
فان الجرح ینفر بعد حین
اذا کان البناء علی فساد
اینست داستان کسی که حرفت خویش فروگذارد و کاری جوید که دران وجه ارث و طریق اکتساب مجالی ندارد.
و خردمند باید که این ابواب از جهت تفهم برخواند نه برای تفکه ، تا از فواید آن انتفاع تواند گرفت ؛ و اخلاق و عادات خویش از عیب و غفلت و وصمت مصون دارد
والله ولی التوفیق