باب شاهزاده و یاران او
رای گفت: شنودم مثل اصطناع ملوک و احتیاط واجب دیدن در آنچه تا بدگوهر نادان را استیلا نیفتد ، که قدر تربیت نداند و شکر اصطناع نگزارد.
اکنون بازگوید که چون کریم عاقل و زیرک واقف بسته بند بلا و خسته زخم عنا می باشد و لئیم غافل و ابله جاهل در ظل نعمت و پناه غبطت روزگار می گذارد ، نه این را عقل و کیاست دست گیرد و نه آن را حماقت و جهل از پای درآرد
انی اری الاکیاس قدتر کواسدی
و اعنة الاموال طوع الاحمق
ز نحسش منزوی مانده دو صد دانا بیک منزل
ز دورش مقتدا گشته دو صد ابله بیک برزن
پس وجه حیلت در جذب منفعت و دفع مضرت چیست؟ برهمن جواب داد که: عقل عمده سعادت و مفتاح نهمت است و هرکه بدان فضیلت متحلی بود و جمال حلم و ثبات بدان پیوست سزاوار دولت و شایان عز و رفعت گشت.
اما ثمرات آن بتقدیر ازلی متعلق است. و پادشاه زاده ای بر در منطور نبشته بود که «اصل سعادت قضای آسمانی است و کلی اسباب و وسایل ضایع و باطل است » ؛ و آن سخن را داستانی گویند.
رای پرسید که: چگونه است آن ؟
گفت: آورده اند که چهار کس در راهی یکجا افتادند: اول پادشاه زاده ای که آثار طهارت عرق و شرف منصب در حرکات و سکنات وی ظاهر بود و علامات اقبال و امارات دولت در افعال و اخلاق وی واضح ، و استحقاق وی منزلت مملکت و رتبت سلطنت را معلوم «عالمی در یک قبا و لشکری در یک بدن »
ولم ار امثال الرجال تفاوتت
لدی المجد حتی عد ألف بواحد
دوم توانگر بچه ای نوخط که حور بهشت پیش جمالش سجده بردی و شیر سوار فلک پیش رخسارش پیاده شدی ، طراوتی با لطافت، لباقتی بی نهایت
کان اخضرارا فی اسیل عذاره
دبیب نمال فی العبیر المرجل
من غلام آن خط مشکین که گوئی مورچه
پای مشک آلود بر برگ گل و نسرین نهاد
و سوم بازرگان بچه ای هشیار کاردان وافر حزم کامل خرد صایب رای ثاقب فکرت
جواد نجیح اخو مأقط
نقاب یحدث بالغائب
و چهارم برزیگر بچه ای توانا ، با زور ، و در ابواب زراعت ، بصارتی شامل و در اصناف حراثت هدایتی تمام ، در عمارت دستی چون ابر نیسان مبارک و در کسب قدمی مانند کوه ثهلان ثابت
و عجبت من ارض سحاب اکفهم
من فوقها و صخورها لاتورق
و همگنان در رنج غربت افتاده و فاقه و محنت دیده.
روزی بر لفظ ملک زاده رفت که کارهای این سری بمقادیر آن سری منوط است و بکوشش و جهد آدمی تفاوتی بیشتر ممکن نشود ، و آن اولی تر که خردمند در طلب آن خوض ننماید و نفس خطیر و عمر عزیز را فدای مرداری بسیار خصم نگرداند
وما هی الا جیفة مستحیلة
علیها کلاب قد هممن اجتذابها
چه بحرص مردم ، در روزی زیادت و نقصان صورت نبندد
فان کانت الارزاق قسما مقسما
فقلة حرص المرء فی الکسب اجمل
شریف زاده گفت: جمال شرطی معتبر و سببی مؤکد است ادراک سعادت را و حصول عز و نعمت را ؛ و امانی جز بدان دالت تیسیر نپذیرد.
پسر بازرگان گفت: منافع رای راست و فواید تدبیر درست بر همه اسباب ، سابق است ، و هرکرا پای در سنگ آید انتعاش او جز بنتایج عقل در امکان نیاید.
برزگر گفت: والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا ، برکات کسب و میامن مجاهدت ، مردم را در معرض دوستکامی و مسرت آرد و بشادکامی و بهجت آراسته گرداند و هرکه عزیمت بر طلب چیزی مصمم گردانید هراینه برسد
سارکب من اموری کل صعب
لابلغ ما اومل من حیاتی
فان حان القضاء و لم انله
فان العذر لی بعد الممات
چون بشهر منطور نزدیک رسیدند بطرفی برای آسایش توقف کردند و برزگر بچه را گفتند: اطری فانک ناعلة ، ما همه از کار بمانده ایم و از ثمره اجتهاد تو نصیبی طمع می داریم ، تدبیر قوت ما بکن تا فردا که ماندگی ما گم شده باشد ما نیز بنوبت گرد کسی برآییم.
سوی قصبه رفت و پرسید که: در این شهر کدام کار بهتر رود؟
گفتند: هیزم را عزتی است. در حال بکوه رفت و پشت واره ای بست و بشهر رسانید و بفروخت و طعام خرید ، و بر در شهر بنبشت که «ثمرت اجتهاد یک روزه قوت چهار کس است »
دیگر روز شریف زاده را گفتند: که امروز بجمال خویش کسبی اندیش که ما را فراغی باشد.
اندیشید که: اگر بی غرض بازگردم یاران ضایع مانند.
در این فکرت بشهر درآمد ، رنجور و متأسف پشت بدرختی بازنهاد.
ناگهان زن توانگری بر وی گذشت و او را بدید ، مفتون گشت و گفت: ما هذا بشرا ان هذا الا ملک کریم. و کنیزک را گفت: تدبیری اندیش
نگارخانه چینست و ناف آهو چین
درون چین دو زلف و برون چین قباش
کنیزک بنزدیک او آمد و گفت: کدبانو می گوید که:
وقف الهوی بی حیث انت فلیس لی
متاخرعنه و لامتقدم
اگر بجمال خود ساعتی میزبانی کنی من عمر جاوید یابم و ترا زیان ندارد
جواب داد: فرمان بردارم ، هیچ عذری نیست. در جمله برخاست و بخانه او رفت
اندر برم و بریزم ای طرفه ری
در خانه ترا و در قدح پیش تو می
بیرون کشم و پاک کنم اندر پی
از پای تو موزه وز بناگوش تو خوی
و روزی در راحت و نعمت بگذرانید ، و بوقت بازگشتن پانصد درم صلتی یافت ، برگ یاران بساخت و بر در شهر بنبشت که «قیمت یک روزه جمال پانصد درم است ».
دیگر روز بازرگان بچه را گفتند: امروز ما مهمان عقل و کیاست تو خواهیم بود.
خواست که بشهر رود ، در آن نزدیکی کشتی مشحون به انواع نفایس بکران آب رسیده بود ، اما اهل شهر در خریدن آن توقفی می کردند تا کسادی پذیرد.
او تمامی آن برخود غلا کرد ، و هم در روز بنقد بفروخت و صدهزار درم سود برداشت.
اسباب یاران بساخت و بر در شهر بنبشت که «حاصل یک روزه خرد صدهزار درم است ».
دیگر روز پادشاه زاده را گفتند که: اگر توکل ترا ثمرتی است تیمار ما بباید داشت .
او در این فکرت روی بشهر آورد. از قضا را امیر آن شهر را وفات رسیده بود ، و مردم شهر بتعزیت مشغول بودند. او بر سبیل نظاره بسرای ملک رفت و بطرفی بنشست.
چون در جزع با دیگران موافقت نمی نمود دربان او را جفاها گفت. چون جنازه بیرون بردند و سرای خالی ماند او همانجا باز آمد و بیستاد. کرت دیگر نظر دربان بر ملک زاده افتاد در سفاهت بیفزود و او را ببرد و حبس کرد.
دیگر روز اعیان آن شهر فراهم آمدند تا کار امارت بر کسی قرار دهند ، که ملک ایشان را وارثی نبود.
در این مفاوضت خوضی می داشتند ، دربان ایشان را گفت: این کار مستورتر گزارید ، که من جاسوسی گرفته ام ، تا از مجادله شما وقوفی نیابد ؛ و حکایت ملک زاده و جفاهای خویش همه باز راند.
صواب دیدند که او را بخوانند و از حال او استکشافی کنند. کس رفت و ملک زاده را از حبس بیرون آورد.
پرسیدند که: موجب قدوم چه بوده است و منشاء و مولد کدام شهر است ؟ جواب نیکو و بوجه گفت و از نسب خویش ایشان را اعلام داد و مقرر گردانید که: چون پدر از ملک دنیا بنعیم آخرت انتقال کرد و برادر بر ملک مستولی شد من برای صیانت ذات بترک شهر و وطن بگفتم و از نزاع بی فایده احتراز لازم شمردم و با خود گفتم: اذا نزل بک الشر فاقعد.
فذو العقل من یرضی بمقدور حظه
فبالجد تحظی نفسه لا بجدها
طایفه ای از بازرگانان او را بشناختند. حال بزرگی خاندان و بسطت ملک اسلاف او باز گفتند. اعیان شهر را حضور او موافق نمود و گفتند: شایسته امارت این خطه اوست ، چه ذات شریف و عرق کریم دارد ، و بی شک در ابواب عدل و عاطفت اقتدا و تقیل بسلف خویش فرماید ، و رسوم ستوده و آثار پسندیده ایشان تازه و زنده گرداند.
در حال بیعت کردند و ملکی بدین سان آسان بدست او افتاد ، و توکل وی ثمرتی بدین بزرگی حاصل آورد.
و هرکه در مقام توکل ثبات قدم ورزد و آن را بصدق نیت قرین گرداند ثمرات آن در دین و دنیا هرچه مهناتر بیابد.
و در آن شهر سنتی بود که ملوک روز اول بر پیل سپید گرد شهر برآمدندی. او همان سنت نگاه داشت ؛ چون بدروازه رسید و خطوط یاران بدید بفرمود تا پیوسته آن بنبشتند که «اجتهاد و جمال و عقل آنگاه ثمرت دهد که قضای آسمانی آن را موافقت نماید ، و عبرت همه جهان یک روزه حال من تمامست ».
پس بسرای ملک باز آمد و بر تخت ملک بنشست و ملک بر وی قرار گرفت . و یاران را بخواند ، و صاحب عقل را با وزرا شریک گردانید ؛ و صاحب جمال را صلتی گران فرمود و مثال داد که: از این دیار بباید رفت تا زنان بتو مفتون نگردند و ازان فسادی نزاید.
وانگاه علما و بزرگان حضرت را حاضر خواست و گفت: در میان شما بسیار کس بعقل و شجاعت و هنر و کفایت بر من راجح است اما ملک بعنایت ازلی و مساعدت روزگار توان یافت ؛ و هم راهان من در کسب می کوشیدند و هرکس را دست آویزی حاصل بود ، من نه بر کسب و دانش خویش اعتماد می داشتم و نه بمعونت و مظاهرت کسی استظهاری فرا می نمودم. و از آن تاریخ که برادرم از مملکت موروث براند هرگز این درجت چشم نداشتم و نیکو گفته اند که:
برعکس شود هرچه بغایت برسید
شادی کن چون غم بنهایت برسید
کذا عقب الایام، بوس و انعم،
نعم، وانتعاش تارة و عثار
از میان حاضران مردی سیاح برخاست و گفت: آنچه برلفظ ملک می رود سخنی سخته است بشاهین خرد و تجربت و ذکا و فطنت، و هیچ اهلیت جهان داری را چون علم و حکمت نیست ؛ و استحقاق پادشاه بدین اشارت چون آفتاب تابان گشت ، و بر جهان آفرین خود موضع ترشیح و استقلال پوشیده نماند، «الله اعلم حیث یجعل رسالته »
و سعادت اهل این ناحیت ترا بدین منزلت رسانید و نور عدل و ظل رأفت تو بریشان گسترد.
چون او فارغ شد دیگری برخاست و گفت: فصل در توقف خواهم داشت و بر این بیت اقتصار نمود:
یگانه عالمی شاها ، چه گویم بیش ازین ؟ زیرا
همان آبست اگر کوبی هزاران بار در هاون
اگر فرمان باشد سرگذشتی بازگویم که بشگفتی پیوندد.
مثال داد: بیار تا چه داری.
گفت: من در خدمت یکی از بزرگان بودم. چون بی وفایی دنیا بشناختم و بدانستم که این عروس زال بسیار شاهان جوان را خورد و بسی عاشقان سرانداز را از پای درآورد با خود گفتم: ای ابله ، تو دل در کسی می بندی که دست رد بر سینه هزار پادشاه کامگار و شهریار جبار نهاده ست ، خویشتن را دریاب ، که وقت تنگ است و عمر کوتاه و راه دراز در پیش.
نفس من بدین موعظت انتباهی یافت و بنشاط و رغبت روی بکار آخرت آورد.
روزی در بازاری می گذشتم صیادی جفتی طوطی می گردانید ؛ خواستم که از برای نجات آخرت ایشان را از بند برهانم. صیاد بدو درم بها کرد و من در ملک همان داشتم.
متردد بماندم ، چه از دل مخرج دوگانه رخصت نمی یافتم و خاطر بدان مرغان نگران بود ؛ آخر توکل کردم و بخریدم و ایشان را از شهر بیرون آوردم و در بیشه بگذاشتم.
چندانکه بر بالای درختی بنشستند مرا آواز دادند و عذرها خواستند و گفتند: حالی دست ما بمجازاتی نمی رسد ، اما در زیر این درخت گنجی است ، زمین بشکاف و بردار.
گفتم: ای عجب ، گنج در زیر زمین می بتوانید دید ، و از مکر صیاد غافل بودید!
جواب دادند که: چون قضا نازل گشت بحیلت آن را دفع نتوان کرد ؛ که از عاقل بصیرت برباید و از غافل بصر بستاند ، تا نفاذ حکم در ضمن آن حاصل آید.
من زمین بشکافتم و گنج در ضبط آورد. و باز می نمایم تا مثال دهد که بخزانه آرند ، و اگر رای اقتضا کند مرا ازان نصیبی کند.
ملک گفت: تخم نیکی تو پراگنده ای ریع آن ترا باشد ، مزاحمت شرط نیست.
|
چون برهمن بدینجا رسید واین فصول بپرداخت رای خاموش ایستاد و بیش سوال نکرد.
برهمن گفت: آنچه در وسع و امکان بود در جواب و سوال با ملک تقدیم نمودم و شرط خدمت اندران بجای آوردم.
امیدوار یک کرامت می باشم ، که ملک خاطر را در این ابواب کار فرماید که محاسن فکرت و حکمت جمال دهد ؛ و فایده تجارب تنبیه است.
و بدین کتاب فضیلت رای و رویت ملکانه بر پادشاهان گذشته ظاهر گشت ، و در عمر ملک هزار سال بیفزود ، و فرط خرد و کمال دانش او جهانیان را معلوم شد ، و ذکر ملک و دولت او بر روی روزگار باقی ماند و بهمه اقالیم عالم و آفاق گیتی برسید و گفت:
تا کمر صحبت میان طلبد
کمر ملک بر میان تو باد