از حقیقت باز بگشایم دری
با تو میگویم حدیث دیگری
گفت با الماس در معدن زغال
ای امین جلوه های لا زوال
همدمیم و هست و بود ما یکیست
در جهان اصل وجود ما یکیست
من بکان میرم ز درد ناکسی
تو سر تاج شهنشاهان رسی
قدر من از بد گلی کمتر ز خاک
از جمال تو دل آئینه چاک
روشن از تاریکی من مجمر است
پس کمال جوهرم خاکستر است
پشت پا هر کس مرا بر سر زند
بر متاع هستیم اخگر زند
بر سر و سامان من باید گریست
برگ و ساز هستیم دانی که چیست؟
موجه ی دودی بهم پیوسته ئی
مایه دار یک شرار جسته ئی
مثل انجم روی تو هم خوی تو
جلوه ها خیزد زهر پهلوی تو
گاه نور دیده ی قیصر شوی
گاه زیب دسته ی خنجر شوی
گفت الماس ای رفیق نکته بین
تیره خاک از پختگی گردد نگین
تا به پیرامون خود در جنگ شد
پخته از پیکار مثل سنگ شد
پیکرم از پختگی ذو النور شد
سینه ام از جلوه ها معمور شد
خوار گشتی از وجود خام خویش
سوختی از نرمی اندام خویش
فارغ از خوف و غم و وسواس باش
پخته مثل سنگ شو الماس باش
می شود از وی دو عالم مستنیر
هر که باشد سخت کوش و سختگیر
مشت خاکی اصل سنگ اسود است
کو سر از جیب حرم بیرون زد است
رتبه اش از طور بالاتر شد است
بوسه گاه اسود و احمر شداست
در صلابت آبروی زندگی است
ناتوانی ناکسی ناپختگی است