" rel="stylesheet"/> "> ">

در معنی اینکه حیات ملیه مرکز محسوس می خواهد و مرکز ملت اسلامیه بیت الحرام است

می گشایم عقده از کار حیات
سازمت آگاه اسرار حیات
چون خیال از خو درمیدن پیشه اش
از جهت دامن کشیدن پیشه اش
در جهان دیر و زود آید چسان؟
وقت او فردا و دی زاید چسان؟
گر نظر داری یکی بر خود نگر
جز رم پیهم نه ئی ای بیخبر
تا نماید تاب نامشهود خویش
شعله ی او پرده بند از دود خویش
سیر او را تا سکون بیند نظر
موج جویش بسته آمد در گهر
آتش او دم بخویش اندر کشید
لاله گردید و ز شاخی بردمید
فکر خام تو گران خیز است و لنگ
تهمت گل بست و بر پرواز رنگ
زندگی مرغ نشیمن ساز نیست
طایر رنگ است و جز پرواز نیست
در قفس وامانده و آزاد هم
با نواها می زند فریاد هم
از پرش پرواز شوید دمبدم
چاره ی خو کرده جوید دمبدم
عقده ها خود می زند در کار خویش
باز آسان می کند دشوار خویش
پا بگل گردد حیات تیز گام
تا دو بالا گرددش ذوق خرام
سازها خوابیده اندر سوز او
دوش و فردا زاده ی امروز او
دمبدم مشکل گرو آسان گذار
دمبدم نو آفرین و تازه کار
گر چه مثل بو سراپایش رم است
چون وطن در سینه ئی گیرد دم است
رشته های خویش را بر خود تند
تکمه ئی گردد گره بر خود زند
در گره چون دانه دارد برگ و بر
چشم بر خود واکند گردد شجر
خلعتی از آب و گل پیدا کند
دست و پا و چشم و دل پیدا کند
خلوت اندر تن گزیند زندگی
انجمن ها آفریند زندگی
همچنان آئین میلاد امم
زندگی بر مرکزی آید بهم
حلقه را مرکز چو جان در پیکر است
خط او در نقطه ی او مضمر است
قوم را ربط و نظام از مرکزی
روزگارش را دوام از مرکزی
رازدار و راز ما بیت الحرم
سوز ما هم ساز ما بیت الحرم
چون نفس در سینه ی او پروریم
جان شیرین است او ما پیکریم
تازه رو بستان ما از شبنمش
مزرع ما آب گیر از زمزمش
تاب دار از ذره هایش آفتاب
غوطه زن اندر فضایش آفتاب
دعوی او را دلیل استیم ما
از براهیم خلیل استیم ما
در جهان ما را بلند آوازه کرد
با حدوث ما قدم شیرازه کرد
ملت بیضا ز طوفش هم نفس
همچو صبح آفتاب اندر قفس
از حساب او یکی بسیاریت
پخته از بند یکی خود داریت
تو ز پیوند حریمی زنده ئی
تا طواف او کنی پاینده ئی
در جهان جان امم جمعیت است
در نگر سر حرم جمعیت است
عبرتی ای مسلم روشن ضمیر
از مآل امت موسی بگیر
داد چون آن قوم مرکز را ز دست
رشته ی جمعیت ملت شکست
آنکه بالید اندر آغوش رسل
جزو او داننده ی اسرار کل
دهر سیلی بر بنا گوشش کشید
زندگی خو نگشت و از چشمش چکید
رفت نم از ریشه های تاک او
بید مجنون هم نروید خاک او
از گل غربت زبان گم کرده ئی
هم نوا هم آشیان گم کرده ئی
شمع مرد و نوحه خوان پروانه اش
مشت خاکم لرزد از افسانه اش
ای ز تیغ جور گردون خسته تن
ای اسیر التباس و وهم و ظن
پیرهن را جامه ی احرام کن
صبح پیدا از غبار شام کن
مثل آبا غرق اندر سجده شو
آنچنان گم شو که یکسر سجده شو
مسلم پیشین نیازی آفرید
تاب به ناز عالم آشوبی رسید
در ره حق پا به نوک خار خست
گلستان در گوشه دستار بست