هزاران سال با فطرت نشستم
باو پیوستم و از خود گسستم
ولیکن سر گذشتم این دو حرف است
تراشیدم، پرستیدم، شکستم
به پهنای ازل پر می گشودم
ز بند آب و گل بیگانه بودم
بچشم تو بهای من بلند است
که آوردی ببازار وجودم
درونم جلوه ی افکار این چیست
برون من همه اسرار این چیست
بفرما ای حکیم نکته پرداز
بدن آسوده جان سیار این چیست!
بخود نازم گدای بی نیازم
تپم، سوزم، گدازم، نی نوازم
ترا از نغمه در آتش نشاندم
سکندر فطرتم، آئینه سازم
اگر آگاهی از کیف و کم خویش
یمی تعمیر کن از شبنم خویش
دلا دریوزه ی مهتاب تا کی
شب خود را برافروز از دم خویش
چه غم داری، حیات دل زدم نیست
که دل در حلقه ی بود و عدم نیست
مخور ای کم نظر اندیشه ی مرگ
اگر دم رفت دل باقی است غم نیست
تو ای دل تا نشینی در کنارم
ز تشریف شهان خوشتر گلیمم
درون سینه ام باشی پس از مرگ
من از دست تو در امید و بیمم
ز من گو صوفیان با صفا را
خدا جویان معنی آشنا را
غلام همت آن خود پرستم
که با نور خودی بیند خدا را
چو نرگس این چمن نادیده مگذر
چو بو در غنچه ی پیچیده مگذر
ترا حق دیده ی روشن تری داد
خرد بیدار و دل خوابیده مگذر
تراشیدم صنم بر صورت خویش
بشکل خود خدا را نقش بستم
مرا از خود برون رفتن محال است
بهر رنگی که هستم خود پرستم
به شبنم غنچه ی نو رسته می گفت
نگاه ما چمن زادان رسا نیست
در آن پهنا که صد خورشید دارد
تمیز پست و بالا هست یا نیست؟
زمین را رازدان آسمان گیر
مکان را شرح رمز لامکان گیر
پرد هر ذره سوی منزل دوست
نشان راه از ریگ روان گیر
ضمیر کن فکان غیر از تو کس نیست
نشان بی نشان غیر از تو کس نیست
قدم بیباک تر نه در ره زیست
به پهنای جهان غیر از تو کس نیست
زمین خاک در میخانه ی ما
فلک یک گردش پیمانه ی ما
حدیث سوز و ساز ما دراز است
جهان دیباچه ی افسانه ی ما
سکندر رفت و شمشیر و علم رفت
خراج شهر و گنج کان و یم رفت
امم را از شهان پاینده تر دان
نمی بینی که ایران ماند و جم رفت
ربودی دل ز چاک سینه ی من
بغارت برده ئی گنجینه ی من
متاع آرزویم با که دادی؟
چه کردی با غم دیرینه ی من
ز پیش من جهان رنگ و بو رفت
زمین و آسمان و چار سو رفت
تو رفتی ای دل از هنگامه ی او؟
و یا از خلوت آباد تو او رفت
مرا از پرده ی ساز آگهی نیست
ولی دانم نوای زندگی چیست
سرودم آن چنان در شاخساران
گل از مرغ چمن پرسد که این کیست
نوا مستانه در محفل زدم من
شرار زندگی بر گل زدم من
دل از نور خرد کردم ضیا گیر
خرد را بر عیار دل زدم من
عجم از نغمه های من جوان شد
ز سودایم متاع او گران شد
هجومی بود ره گم کرده در دشت
ز آواز درایم کاروان شد
عجم از نغمه ام آتش بجان است
صدای من صدای کاروان است
حدی را تیزتر خوانم چو عرفی
که ره خوابید و محمل گران است
ز جان بیقرار آتش گشادم
دلی در سینه ی مشرق نهادم
گل او شعله زار از ناله ی من
چو برق اندر نهاد او فتادم
مرا مثل نسیم آواره کردند
دلم مانند گل صد پاره کردند
نگاهم را که پیدا هم نه بیند
شهید لذت نظاره کردند
خرد کر پاس را زرینه سازد
کمالش سنگ را آئینه سازد
نوای شاعر جادو نگاری
ز نیش زندگی نوشینه سازد
ز شاخ آرزو بر خورده ام من
به راز زندگی پی برده ام من
بترس از باغبان ای ناوک انداز
که پیغام بهار آورده ام من
خیالم کو گل از فردوس چیند
چو مضمون غریب آفریند
دلم در سینه می لرزد چو برگی
که بر وی قطره ی شبنم نشیند
عجم بحریست نا پیدا کناری
که در وی گوهر الماس رنگ است
ولیکن من نه رانم کشتی خویش
بدریائی که موجش بی نهنگ است
مگو کار جهان نا استوار است
هر آن ما ابد را پرده دار است
بگیر امروز را محکم که فردا
هنوز اندر ضمیر روزگار است
رمیدی از خداوندان افرنگ
ولی بر گور و گنبد سجده پاشی
به لالائی چنان عادت گرفتی
ز سنگ راه مولائی تراشی
قبای زندگانی چاک تا کی
چو موران آشیان در خاک تا کی
به پرواز آ و شاهینی بیاموز
تلاش دانه در خاشاک تا کی
میان لاله و گل آشیان گیر
ز مرغ نغمه خوان درس فغان گیر
اگر از ناتوانی گشته ئی پیر
نصیبی از شباب این جهان گیر
بجان من که جان نقش تن انگیخت
هوای جلوه این گل را دو رو کرد
هزاران شیوه دارد جان بیتاب
بدن گردد چو با یک شیوه خو کرد
بگوشم آمد از خاک مزاری
که در زیر زمین هم میتوان زیست
نفس دارد ولیکن جان ندارد
کسی کو بر مراد دیگران زیست
مشو نومید ازین مشت غباری
پریشان جلوه ی ناپایداری
چو فطرت می تراشد پیکری را
تمامش می کند در روزگاری
جهان رنگ و بو فهمیدنی هست
درین وادی بسی گل چیدنی هست
ولی چشم از درون خود نه بندی
که در جان تو چیزی دیدنی هست
تو می گوئی که من هستم خدا نیست
جهان آب و گل را انتها نیست
هنوز این راز بر من ناگشود است
که چشمم آنچه بیند هست یا نیست
بساطم خالی از مرغ کباب است
نه در جامم می آئینه تاب است
غزال من خورد برگ گیاهی
ولی خون دل او مشگ ناب است
رگ مسلم ز سوز من تپید است
ز چشمش اشگ بیتابم چکید است
هنوز از محشر جانم نداند
جهان را با نگاه من ندید است
بحرف اندر نگیری لا مکان را
درون خود نگر این نکته پیداست
به تن جان آنچنان دارد نشیمن
که نتوان گفت اینجا نیست آنجاست
بهر دل عشق رنگ تازه بر کرد
گهی با سنگ گه با شیشه سر کرد
ترا از خود ربود و چشم تر داد
مرا با خویشتن نزدیک تر کرد
هنوز از بند آب و گل نه رستی
تو گوئی رویم و افغانیم من
من اول آدم بی رنگ و بویم
از آن پس هندی و تورانیم من
مرا ذوق سخن خون در جگر کرد
غبار راه را مشت شرر کرد
بگفتار محبت لب گشودم
بیان این راز را پوشیده تر کرد
گریز آخر ز عقل ذوفنون کرد
دل خود کام را از عشق خون کرد
ز اقبال فلک پیما چه پرسی
حکیم نکته دان ما جنون کرد