" rel="stylesheet"/> "> ">

کبر و ناز

یخ، جوی کوه را ز ره کبر و ناز
ما را ز مویه ی تو شود تلخ روزگار
گستاخ می سرائی و بیباک میروی
هر سال شوخ دیده و آواره تر ز پار
شایان دودمان کهستانیان نه ئی
خود را مگوی دخترک ابر کوهسار
گردند و فتنده و غلطنده ئی بخاک
راه دگر بگیر و برو سوی مرغزار
گفت آبجو چنین سخن دل شکن مگوی
بر خویشتن مناز و نهال منی مکار
من می روم که در خور این دودمان نیم
تو خویش را ز مهر درخشان نگاه دار