ماهی بچه ئی شوخ به شاهین بچه ئی گفت
ای سلسله ی موج که بینی همه دریاست
دارای نهنگان خروشنده تر از میغ
در سینه ی او دیده و نادیده بلاهاست
با سیل گران سنگ و زمین و سبک خیز
با گوهر تابنده و با لولوی لالاست
بیرون نتوان رفت ز سیل همه گیرش
بالای سر ماست ته پاست همه جاست
هر لحظه جوان است و روان است و دوان است
از گردش ایام نه افزون شد و نی کاست
ماهی بچه را سوز سخن چهره برافروخت
شاهین بچه خندید و ز ساحل به هوا خاست
زد بانگ که شاهینم و کارم به زمین چیست
صحراست که دریاست ته بال و پر ماست
بگذر ز سر آب و به پهنای هوا ساز
این نکته نه بیند مگر آن دیده که بیناست