مرغی ز آشیانه بسیر چمن پرید
خاری ز شاخ گل به تن نازکش خلید
بد گفت فطرت چمن روزگار را
از درد خویش و ، هم ز غم دیگران تپید
داغی ز خون بی گنهی لاله را شمرد
اندر طلسم غنچه فریب بهار دید
گفت اندرین سرا که بنایش فتاده کج
صبحی کجا که چرخ درو شامهانه چید
نالید تا بحوصله ی آن نوا طراز
خون گشت نغمه و زد و چشمش فرو چکید
سوز فغان او بدل هدهدی گرفت
با نوک خویش خار ز اندام او کشید
گفتش که سود خویش ز جیب زیان برآر
گل از شکاف سینه زر ناب آفرید
درمان ز درد ساز اگر خسته تن شوی
خو گربه خار شو که سراپا چمن شوی