«بنی آدم اعضای یکدیگراند»
همان نخل را شاخ و برگ و براند
دماغ ار خرد زاست از فطرت است
اگر پا زمین ساست از فطرت است
یکی کارفرما یکی کارساز
نیاید ز محمود کار ایاز
نه بینی که از قسمت کار زیست
سراپا چمن می شود خار زیست؟
فریبی به حکمت مرا ای حکیم
که نتوان شکست این طلسم قدیم
مس خام را از زر اندوده ئی
مرا خوی تسلیم فرموده ئی
کند بحر را آب نایم اسیر
ز خارا برد تیشه ام جوی شیر
حق کوهکن دادی ای نکته سنج
به پرویز پرکار و نابرده رنج؟
خطا را بحکمت مگردان صواب
خضر را نگیری بدام سراب
بدوش زمین بار سرمایه دار
ندارد گذشت از خور و خواب و کار
جهان راست بهروزی از دست مزد
ندانی که این هیچ کار است دزد
پی جرم او پوزش آورده ئی؟
باین عقل و دانش فسون خورده ئی؟