بسی گذشت که آدم درین سرای کهن
مثال دانه ته سنگ آسیا بودست
فریب زاری و افسون قیصری خورد است
اسیر حلقه ی دام کلیسیا بودست
غلام گرسنه دیدی که بر درید آخر
قمیص خواجه که رنگین ز خون ما بودست
شرار آتش جمهور کهنه سامان سوخت
ردای پیر کلیسا قبای سلطان سوخت
گناه عشوه و ناز بتان چیست
طواف اندر سرشت برهمن هست
دمادم نو خداوندان تراشد
که بیزار از خدایان کهن هست
ز جور رهزنان کم گو که رهرو
متاع خویش را خود راهزن هست
اگر تاج کئی جمهور پوشد
همان هنگامه ها در انجمن هست
هوس اندر دل آدم نه میرد
همان آتش میان مر زغن هست
عروس اقتدار سحر فن را
همان پیچاک زلف پرشکن هست
«نماند ناز شیرین بی خریدار
اگر خسرو نباشد کوهکن هست »