" rel="stylesheet"/> "> ">

مناجات

آدمی اندر جهان هفت رنگ
هر زمان گرم فغان مانند چنگ
آرزوی هم نفس می سوزدش
ناله های دل نواز آموزدش
لیکن این عالم که از آب و گل است
کی توان گفتن که دارای دل است
بحر و دشت و کوه و که خاموش و کر
آسمان و مهر و مه خاموش و کر
گر چه بر گردون هجوم اختر است
هر یکی از دیگری تنهاتر است
هر یکی مانند ما بیچاره ایست
در فضای نیلگون آواره ایست
کاروان برگ سفر ناکرده ساز
بیکران افلاک و شب ها دیریاز
این جهان صید است و صیادیم ما
یا اسیر رفته از یادیم ما
زار نالیدم صدائی برنخاست
هم نفس فرزند آدم را کجاست
دیده ام روز جهان چارسوی
آنکه نورش برفروزد کاخ و کوی
از رم سیاره ئی او را وجود
نیست الا اینکه گوئی رفت و بود
ای خوش آن روزی که از ایام نیست
صبح او را نیم روز و شام نیست
روشن از نورش اگر گردد روان
صوت را چون رنگ دیدن میتوان
غیب ها از تاب او گردد حضور
نوبت او لایزال و بی مرور
ای خدا روزی کن آن روزی مرا
وارهان زین روز بی سوزی مرا
آیه ی تسخیر اندر شأن کیست؟
این سپهر نیلگون حیران کیست؟
راز دان علم الاسما که بود؟
مست آن ساقی و آن صهبا که بود؟
برگزیدی از همه عالم کرا؟
کردی از راز درون محرم کرا؟
ای ترا تیری که ما را سینه سفت
حرف ادعونی، که گفت و با که گفت؟
روی تو ایمان من قرآن من
جلوه ئی داری دریغ از جان من
از زیان صد شعاع آفتاب
کم نمی گردد متاع آفتاب
عصر حاضر را خرد زنجیر پاست
جان بیتابی که من دارم کجاست؟
عمرها برخویش می پیچد وجود
تا یکی بی تاب جان آید فرود
گر نرنجی این زمین شوره زار
نیست تخم آرزو را سازگار
از درون این گل بی حاصلی
بس غنیمت دان اگر روید دلی
تو مهی اندر شبستانم گذر
یک زمان بی نوری جانم نگر
شعله را پرهیز از خاشاک چیست
برق را از بر فتادن باک چیست
زیستم تا زیستم اندر فراق
وانما آنسوی این نیلی رواق
بسته درها را برویم باز کن
خاک را با قدسیان همراز کن
آتشی در سینه ی من برفروز
عود را بگداز و هیزم را بسوز
باز بر آتش بنه عود مرا
در جهان آشفته کن دود مرا
آتش پیمانه ی من تیز کن
با تغافل یک نگه آمیز کن
ما ترا جوئیم و تو از دیده دور
نی غلط، ما کور و تو اندر حضور
یا گشا این پرده ی اسرار را
یا بگیر این جان بی دیدار را
نخل فکرم ناامید از برگ و بر
یا تبر بفرست یا باد سحر
عقل دادی هم جنونی ده مرا
ره بجذب اندرونی ده مرا
علم در اندیشه می گیرد مقام
عشق را کاشانه قلب لاینام
علم تا از عشق برخوردار نیست
جز تماشا خانه ی افکار نیست
این تماشاخانه سحر سامری است
علم بی روح القدس افسونگری است
بی تجلی مرد دانا ره نبرد
از لگدکوب خیال خویش مرد
بی تجلی زندگی رنجوری است
عقل هم مهجوری و دین مجبوری است
این جهان کوه و دشت و بحر و بر
ما نظر خواهیم و او گوید خبر
منزلی بخش این دل آواره را
بازده با ماه این مه پاره را
گر چه از خاکم نروید جز کلام
حرف مهجوری نمی گردد تمام
زیر گردون خویش را یابم غریب
ز آنسوی گردون بگو انی قریب
تا مثال مهر و مه گردد غروب
این جهات و این شمال و این جنوب
از طلسم دوش و فردا بگذرم
از مه و مهر و ثریا بگذرم
تو فروغ جاودان ما چون شرار
یک دودم داریم و آن هم مستعار
ای تو نشناسی نزاغ مرگ و زیست
رشک بر یزدان برد این بنده کیست
بنده ی آفاق گیر و ناصبور
نی غیاب او را خوش آید نی حضور
آنیم من جاودانی کن مرا
از زمینی آسمانی کن مرا
ضبط در گفتار و کرداری بده
جاده ها پیداست رفتاری بده
آنچه گفتم از جهانی دیگر است
این کتاب از آسمانی دیگر است
بحرم و از من کم آشوبی خطاست
آن که در قعرم فروآید کجاست؟
یک جهان بر ساحل من آرمید
از کران غیر از رم موجی ندید
من که نومیدم ز پیران کهن
دارم از روزی که می آید سخن
بر جوانان سهل کن حرف مرا
بهرشان پایاب کن ژرف مرا