" rel="stylesheet"/> "> ">

عارف هندی که به یکی از غارهای قمر خلوت گرفته و اهل هند او را «جهان دوست » می گویند

من چو کوران دست بر دوش رفیق
پا نهادم اندر آن غار عمیق
ماه را از ظلمتش دل داغ داغ
اندرو خورشید محتاج چراغ
وهم و شک بر من شبیخون ریختند
عقل و هوشم را بدار آویختند
راه رفتم رهزنان اندر کمین
دل تهی از لذت صدق و یقین
تا نگه را جلوه ها شد بی حجاب
صبح روشن بی طلوع آفتاب
وادی هر سنگ او زنار بند
دیوسار از نخلهای سر بلند
از سرشت آب و خاک است این مقام
یا خیالم نقش بندد در منام
در هوای او چو می ذوق و سرور
سایه از تقبیل خاکش عین نور
نی زمینش را سپهر لاجورد
نی کنارش از شقفها سرخ و زرد
نور در بند ظلام آنجا نبود
دود گرد صبح و شام آنجا نبود
زیر نخلی عارف هندی نژاد
دیده ها از سرمه اش روشن سواد
موی بر بسته و عریان بدن
گرد او ماری سفیدی حلقه زن
آدمی از آب و گل بالاتری
عالم از دیر خیالش پیکری
وقت او را گردش ایام نی
کار او با چرخ نیلی فام نی
گفت با رومی که همراه تو کیست
در نگاهش آرزوی زندگیست