" rel="stylesheet"/> "> ">

جلوه سروش

مرد عارف گفتگو را در به بست
مست خود گردید و از عالم گسست
ذوق و شوق او را ز دست او ربود
در وجود آمد ز نیرنگ شهود
با حضورش ذره ها مانند طور
بی حضور او نه نور و نی ظهور
نازنینی در طلسم آن شبی
آن شبی بی کوکبی را کوکبی
سنبلستان دو زلفش تا کمر
تاب گیر از طلعتش کوه و کمر
غرق اندر جلوه ی مستانه ئی
خوش سرود آن مست بی پیمانه ئی
پیش او گردنده فانوس خیال
ذو فنون مثل سپهر دیر سال
اندر آن فانوس پیکر رنگ رنگ
شکره بر گنجشک و بر آهو پلنگ
من به رومی گفتم ای دانای راز
بر رفیق کم نظر بگشای راز
گفت «این پیکر چو سیم تابناک
زاد در اندیشه ی یزدان پاک
باز بی تابانه از ذوق نمود
در شبستان وجود آمد فرود
همچو ما آواره و غربت نصیب
تو غریبی من غریبم او غریب
شأن او جبریلی و نامش سروش
می برد از هوش و می آرد بهوش
غنچه ی ما را گشود از شبنمش
مرده آتش زنده از سوز دمش
زخمه ی شاعر بساز دل ازوست
چاکها در پرده ی محمل ازوست
دیده ام در نغمه ی او عالمی
آتشی گیر از او نوای او دمی