پیر رومی آن سراپا جذب و درد
این سخن دانم که با جانش چه کرد
از درون آهی جگر سوزی کشید
اشگ او رنگین تر از خون شهید
آنکه تیرش جز دل مردان نه سفت
سوی افغانی نگاهی کرد و گفت:
دل بخون مثل شفق باید زدن
دست در فتراک حق باید زدن
جان ز امیداست چون جوئی روان
ترک امید است مرگ جاودان
باز در من دید و گفت ای زنده رود
با دو بیتی آتش افکن در وجود
ناقه ی ما خسته و محمل گران
تلخ تر باید نوای ساربان
امتحان پاک مردان از بلاست
تشنگان را تشنه تر کردن رواست
در گذر مثل کلیم از رود نیل
سوی آتش گام زن مثل خلیل
نغمه ی مردی که دارد بوی دوست
ملتی را می برد تا کوی دوست