مرد آزاری که داند خوب و زشت
می نگنجد روح او اندر بهشت
جنت ملا می و حور و غلام
جنت آزادگان سیر دوام
جنت ملا خور و خواب و سرود
جنت عاشق تماشای وجود
حشر ملا شق قبر و بانگ صور
عشق شورانگیز خود صبح نشور
علم بر بیم و رجا دارد اساس
عاشقان را نی امید و نی هراس
علم ترسان از جلال کائنات
عشق غرق اندر جمال کائنات
علم را بر رفته و حاضر نظر
عشق گوید آنچه می آید نگر
علم پیمان بسته با آئین جبر
چاره ی او چیست غیر از جبر و صبر
عشق آزاد و غیور و ناصبور
در تماشای وجود آمد جسور
عشق ما از شکوه ها بیگانه ایست
گر چه او را گریه ی مستانه ایست
این دل مجبور ما مجبور نیست
ناوک ما از نگاه حور نیست
آتش ما را بیفزاید فراق
جان ما را سازگار آید فراق
بی خلشها زیستن نازیستن
باید آتش در ته پا زیستن
زیستن این گونه تقدیر خودی است
از همین تقدیر تعمیر خودی است
ذره ئی از شوق بی حد رشک مهر
گنجد اندر سینه ی او نه سپهر
شوق چون بر عالمی شبخون زند
آنیان را جاودانی می کند
هر که از تقدیر دارد ساز و برگ
لرزد از نیروی او ابلیس و مرگ
جبر دین مرد صاحب همت است
جبر مردان از کمال قوت است
پخته مردی پخته تر گردد ز جبر
جبر مرد خام را آغوش قبر
جبر خالد عالمی بر هم زند
جبر ما بیخ و بن ما برکند
کار مردان است تسلیم و رضا
بر ضعیفان راست ناید این قبا
تو که دانی از مقام پیر روم
می ندانی از کلام پیر روم
«بود گبری در زمان بایزید
گفت او را یک مسلمان سعید
خوشتر آن باشد که ایمان آوری
تا بدست آید نجات و سروری
گفت این ایمان اگر هست ای مرید
آن که دارد شیخ عالم بایزید
من ندارم طاقت آن تاب آن
کان فزون آمد ز کوششهای جان
کار ما غیر از امید و بیم نیست
هر کسی را همت تسلیم نیست
ای که گوئی بودنی این بود، شد
کارها پابند آئین بود، شد
معنی تقدیر کم فهمیده ئی
نی خودی را نی خدا را دیده ئی
مرد مؤمن با خدا دارد نیاز
با تو ما سازیم تو با ما بساز
عزم او خلاق تقدیر حق است
روز هیجا تیر او تیر حق است؟
بود اندر سینه ی من بانگ صور
ملتی دیدم که دارد قصد گور
مؤمنان با خوی و بوی کافران
لا اله گویان و از خود منکران
امر حق گفتند نقش باطل است
زانکه او وابسته ی آب و گل است
من بخود افروختم نار حیات
مرده را گفتم ز اسرار حیات
از خودی طرح جهانی ریختند
دلبری با قاهری آمیختند
هر کجا پیدا و ناپیدا خودی
بر نمی تابد نگاه ما خودی
نارها پوشیده اندر نور اوست
جلوه های کائنات از طور اوست
هر زمان هر دل درین دیر کهن
از خودی در پرده می گوید سخن
هر که از نارش نصیب خود نبرد
در جهان از خویشتن بیگانه مرد
هند و هم ایران ز نورش محرم است
آنکه نارش هم شناسد آن کم است
من ز نور و نار او دادم خبر
بنده ی محرم گناه من نگر
آنچه من کردم تو هم کردی بترس
محشری بر مرده آوردی بترس
از گناه بنده ی صاحب جنون
کائنات تازه ئی آید برون
شوق بی حد پرده ها را بر درد
کهنگی را از تماشا می برد
آخر از دارو رسن گیرد نصیب
برنگردد زنده از کوی حبیب
جلوه ی او بنگر اندر شهر و دشت
تا نه پنداری که از عالم گذشت
در ضمیر عصر خود پوشیده است
اندرین خلوت چسان گنجیده است
ناله ئی کو خیزد از سوز جگر
هر کجا تأثیر او دیدم دگر
قمری از تأثیر او واسوخته
بلبل از وی رنگها اندوخته
اندرو مرگی بآغوش حیات
یک نفس اینجا حیات آنجا ممات
آنچنان رنگی که ارژنگی ازوست
آنچنان رنگی که بیرنگی ازوست
تو ندانی این مقام رنگ و بوست
قسمت هر دل بقدر های و هوست
یا برنگ آ، یا به بی رنگی گذر
تا نشانی گیری از سوز جگر
ای چو من بیننده ی اسرار شعر
این سخن افزون تر است از تار شعر
شاعران بزم سخن آراستند
این کلیمان بی ید بیضاستند
آنچه تو از من بخواهی کافری است
کافری کو ماورای شاعری است
پیش او گیتی جبین فرسوده است
خویش را خود عبد هو فرموده است
عبدهو از فهم تو بالاتر است
زانکه او هم آدم و هم جوهر است
جوهر او نی عرب نی اعجم است
آدم است و هم ز آدم اقدم است
عبد هو صورت گر تقدیر ها
اندرو ویرانه ها تعمیرها
عبدهو هم جانفزا هم جانستان
عبد هو هم شیشه هم سنگ گران
عبد دیگر عبد هو چیزی دگر
ما سراپا انتظار او منتظر
عبد هو هر است و دهر از عبد هوست
ما همه رنگیم و او بی رنگ و بوست
عبد هو با ابتدا بی انتهاست
عبد هو را صبح و شام ما کجاست
کس ز سر عبدهو آگاه نیست
عبد هو جز سر الا الله نیست
لا اله تیغ و دم او عبد هو
فاش تر خواهی بگو هو عبد هو
عبد هو چند و چگون کائنات
عبد هو راز درون کائنات
مدعا پیدا نگردد زین دو بیت
تا نه بینی از مقام «مار میت »
بگذر از گفت و شنود ای زنده رود
غرق شو اندر وجود ای زنده رود
نقش حق اول بجان انداختن
باز او را در جهان انداختن
نقش جان تا در جهان گردد تمام
می شود دیدار حق دیدار عام
ای خنک مردی که از یک هوی او
نه فلک دارد طواف کوی او
وای درویشی که هوئی آفرید
باز لب بر بست و دم در خود کشید
حکم حق را در جهان جاری نکرد
نانی از جو خورد و کراری نکرد
خانقاهی جست و از خیبر رمید
راهبی ورزید و سلطانی ندید
نقش حق داری؟ جهان نخچیر تست
هم عنان تقدیر با تدبیر تست
عصر حاضر با تو می جوید ستیز
نقش حق بر لوح این کافر بریز
کم بگو زان خواجه ی اهل فراق
تشنه کام و از ازل خونین ایاق
ما جهول او عارف بود و نبود
کفر او این راز را بر ما گشود
از فتادن لذت برخاستن
عیش افزودن ز درد کاستن
عاشقی در نار او واسوختن
سوختن بی نار او ناسوختن
زانکه او در عشق و خدمت اقدم است
آدم از اسرار او نامحرم است
چاک کن پیراهن تفلید را
تا بیاموزی ازو توحید را