از تو خواهم سر یزدان را کلید
طاعت از ما جست و شیطان آفرید
زشت و ناخوش را چنان آراستن
در عمل از ما نکوئی خواستن
از تو پرسم این فسون سازی که چه
با قمار بد نشین بازی که چه
مشت خاک و این سپهر گرد گرد
خود بگو می زیبدش کاری که کرد
کار ما افکار ما آزار ما
دست با دندان گزیدن کار ما
بنده ئی کز خویشتن دارد خبر
آفریند منفعت را از ضرر
بزم با دیو است آدم را وبال
رزم با دیو است آدم را جمال
خویش را بر اهرمن باید زدن
تو همه تیغ آن همه سنگ فسن
تیز تر شو تا فتد ضرب تو سخت
ور نه باشی در دو گیتی تیره بخت
زیر گردون آدم آدم را خورد
ملتی بر ملتی دیگر چرد
جان ز اهل خطه سوزد چون سپند
خیزد از دل ناله های دردمند
زیرک و دراک و خوش گل ملتی است
در جهان تردستی او آیتی است
ساغرش غلطنده اندر خون اوست
در نی من ناله از مضمون اوست
از خودی تا بی نصیب افتاده است
در دیار خود غریب افتاده است
دست مزد او بدست دیگران
ماهی رودش به شست دیگران
کاروانها سوی منزل گام گام
کار او ناخوب و بی اندام و خام
از غلامی جذبه های او بمرد
آتشی اندر رگ تاکش فسرد
تا نه پنداری که بود است این چنین
جبهه را همواره سود است این چنین
در زمانی صف شکن هم بوده است
چیره و جانباز و پر دم بوده است
کوه های خنگ سار او نگر
آتشین دست چنار او نگر
در بهاران لعل می ریزد ز سنگ
خیزد از خاکش یکی طوفان رنگ
لکه های ابر در کوه و دمن
پنبه پران از کمان پنبه زن
کوه و دریا و غروب آفتاب
من خدا را دیدم آنجا بی حجاب
با نسیم آواره بودم در نشاط
بشنو از نی می سرودم در نشاط
مرغکی میگفت اندر شاخسار
با پشیزی می نیرزد این بهار
لاله رست و نرگس شهلا دمید
باد نوروزی گریبانش درید
عمرها بالید ازین کوه و کمر
نستر از نور قمر پاکیزه تر
عمرها گل رخت بر بست و گشاد
خاک ما دیگر شهاب الدین نزاد
ناله ی پر سوز آن مرغ سحر
داد جانم را تب و تاب دگر
تا یکی دیوانه دیدم در خررش
آنکه برد از من متاع صبر و هوش
«بگذر ز ما و ناله ی مستانه ئی مجوی
بگذر ز شاخ گل که طلسمی است رنگ و بوی
گفتی که شبنم از ورق لاله می چکد
غافل دلی است اینکه بگرید کنار جوی
این مشت پر کجا و سرود این چنین کجا
روح غنی است ماتمی مرگ آرزوی
باد صبا اگر به جنیوا گذرکنی
حرفی ز ما به مجلس اقوام باز گوی
دهقان و کشت و جوی و خیابان فروختند
قومی فروختند و چه ارزان فروختند»
با تو گویم رمز باریک ای پسر
تن همه خاک است و جان والا گهر
جسم را از بهر جان باید گداخت
پاک را از خاک می باید شناخت
گر ببری پاره ی تن را ز تن
رفت ار دست تو آن لخت بدن
لیکن آن جانی که گردد جلوه مست
گر ز دست او را دهی، آید بدست
جوهرش با هیچ شی مانند نیست
هست اندر بند و اندر بند نیست
گر نگهداری بمیرد در بدن
ور بیفشانی، فروغ انجمن
چیست جان جلوه مست ایمرد راد؟
چیست جان دادن ز دست ایمرد راد؟
چیست جان دادن؟ بحق پرداختن
کوه را با سزو جان بگداختن
جلوه مستی؟ خویش را دریافتن
در شبان چون کوکبی برتافتن
خویش را نایافتن نابودن است
یافتن، خود را بخود بخشودن است
هر که خود را دید و غیر از خود ندید
رخت از زندان خود بیرون کشید
جلوه بد مستی که بیند خویش را
خوشتر از نوشینه داند نیش را
در نگاهش جان چو باد ارزان شود
پیش او زندان او لرزان شود
تیشه ی او خاره را بر می درد
تا نصیب خود ز گیتی می برد
تا ز جان بگذشت، جانش جان اوست
ور نه جانش یک دو دم مهمان اوست
اصل شاهی چیست اندر شرق و غرب؟
یا رضای امتان یا حرب و ضرب
فاش گویم با تو ای والا مقام
باج را جز باد و کس دادن حرام
یا اولی الامری که «منکم » شأن اوست
آیه ی حق حجت و برهان اوست
یا جوانمردی چو صرصر تندخیز
شهر گیر و خویش باز اندر ستیز
روز کین کشور گشا از قاهری
روز صلح از شیوه های دلبری
می توان ایران و هندستان خرید
پادشاهی را ز کس نتوان خرید
جام جم را ای جوان با هنر
کس نگیرد از دکان شیشه گر
ور بگیرد مال او جز شیشه نیست
شیشه را غیر از شکستن پیشه نیست
هند را این ذوق آزادی که داد؟
صید را سودای صیادی که داد؟
آن برهمن زادگان زنده دل
لاله ی احمر ز روی شان خجل
تیز بین و پخته کار و سخت کوش
از نگاه شان فرنگ اندر خروش
اصل شان از خاک دامنگیر ماست
مطلع این اختران کشمیر ماست
خاک ما را بی شرر دانی اگر
بر درون خود یکی بگشا نظر
این همه سوزی که داری از کجاست
این دم باد بهاری از کجاست
این همان باد است کز تأثیر او
کوهسار ما بگیرد رنگ و بو
هیچ می دانی که روزی درولر
موجه ئی می گفت با موج دگر
چند در قلزم بیک دیگر ز نیم
خیز تا یک دم بساحل سر زنیم
زاده ی ما یعنی آن جوی کهن
شور او در وادی و کوه و دمن
هر زمان بر سنگ ره خود را زند
تا بنای کوه را بر می کند
آن جوان کو شهر و دشت و در گرفت
پرورش از شیر صد مادر گرفت
سطوت او خاکیان را محشری است
این همه از ماست نی از دیگری است
زیستن اندر حد ساحل خطاست
ساحل ما سنگی اندر راه ماست
باکران در ساختن مرگ دوام
گر چه اندر بحر غلطی صبح و شام
زندگی جولان میان کوه و دشت
ای خنک موجی که از ساحل گذشت
ای که خواندی خط سیمای حیات
ای به خاور داده غوغای حیات
ای ترا آهی که می سوزد جگر
تو ازو بی تاب و ما بی تاب تر
ای ز تو مرغ چمن را های و هو
سبزه از اشک تو می گیرد وضو
ای که از طبع تو کشت گل دمید
ای ز امید تو جانها پر امید
کاروانها را صدای تو درا
تو ز اهل خطه نومیدی چرا؟
دل میان سینه ی شان مرده نیست
اخگرشان زیر یخ افسرده نیست
باش تا بینی که بی آواز صور
ملتی برخیزد از خاک قبور
غم مخور ای بنده ی صاحب نظر
برکش آن آهی که سوزد خشک و تر
شهرها زیر سپهر لاجورد
سوخت از سوز دل درویش مرد
سلطنت نازک تر آمد از حباب
از دمی او را توان کردن خراب
از نوا تشکیل تقدیر امم
از نوا تخریب و تعمیر امم
نشتر تو گر چه در دلها خلید
مر ترا چونانکه هستی کس ندید
پرده ی تو از نوای شاعری است
آنچه گوئی ماورای شاعری است
تازه آشوبی فکن اندر بهشت
یک نوا مستانه زن اندر بهشت
با نشئه ی درویشی در ساز و دمادم زن
چون پخته شوی خود را بر سلطنت جم زن
گفتند جهان ما آیا بتو می سازد؟
گفتم که نمی سازد گفتند که بر هم زن
در میکده ها دیدم شایسته حریفی نیست
با رستم دستان زن با مغبچه ها کم زن
ای لاله ی صحرائی تنها نتوانی سوخت
این داغ جگرتابی بر سینه ی آدم زن
تو سوز درون او، تو گرمی خون او
باور نکنی چاکی در پیکر عالم زن
عقل است چراغ تو در راهگذاری نه
عشق است ایاغ تو با بنده ی محرم زن
لخت دل پرخونی از دیده فرو ریزم
لعلی ز بدخشانم بردار و بخاتم زن