" rel="stylesheet"/> "> ">

حرکت به کاخ سلاطین مشرق: ابدالی، سلطان شهید

ابدالی

آن جوان کو سلطنت ها آفرید
باز در کوه وقفار خود رمید
آتشی در کوهسارش بر فروخت
خوش عیار آمد برون یا پاک سوخت

زنده رود

امتان اندر اخوت گرم خیز
او برادر با برادر در ستیز
از حیات او حیات خاور است
طفلک ده ساله اش لشگر گر است
بی خبر از خود ز خود پرداخته
ممکنات خویش را نشناخته
هست دارای دل و غافل ز دل
تن ز تن اندر فراق و دل ز دل
مرد رهرو را بمنزل راه نیست
از مقاصد جان او آگاه نیست
خوش سرود آن شاعر افغان شناس
آنکه بیند باز گوید بی هراس
آن حکیم ملت افغانیان
آن طبیب علت افغانیان
راز قومی دید و بی باکانه گفت
حرف حق با شوخی رندانه گفت
اشتری یابد اگر افغان حر
با یراق و ساز و با انبار در
همت دونش از آن انبار در
می شود خوشنود با زنگ شتر

ابدالی

در نهاد ما تب و تاب از دل است
خاک را بیداری و خواب از دل است
تن ز مرگ دل دگرگون می شود
در مساماتش عرق خون می شود
از فساد دل بدن هیچ است هیچ
دیده بر دل بند و جز بر دل مپیچ
آسیا یک پیکر آب و گل است
ملت افغان در آن پیکر دل است
از فساد او فساد آسیا
در گشاد او گشاد آسیا
تا دل آزاد است آزاد است تن
ور نه کاهی در ره باد است تن
همچو تن پابند آئین است دل
مرده از کین زنده از دین است دل
قوت دین از مقام وحدت است
وحدت ار مشهود گردد ملت است
شرق را از خود برد تقلید غرب
باید این اقوام را تنقید غرب
قوت مغرب نه از چنگ و رباب
نی ز رقض دختران بی حجاب
نی ز سحر ساحران لاله روست
نی ز عریان ساق و نی از قطع موست
محکمی او را نه از لادینی است
نی فروغش از خط لاتینی است
قوت افرنگ از علم وفن است
از همین آتش چراغش روشن است
حکمت از قطع و برید جامه نیست
مانع علم و هنر عمامه نیست
علم و فن را ای جوان شوخ و شنگ
مغز می باید نه ملبوس فرنگ
اندرین ره جز نگه مطلوب نیست
این کله یا آن کله مطلوب نیست
فکر چالاکی اگر داری بس است
طبع دراکی اگر داری بس است
گر کسی شبها خورد دود چراغ
گیرد از علم و فن و حکمت سراغ
ملک معنی کس حد او را نه بست
بی جهاد پیهمی ناید بدست
ترک از خود رفته و مست فرنگ
زهر نوشین خورده از دست فرنگ
زانکه تریاق عراق از دست داد
من چه گویم جز خدایش یار باد
بنده ی افرنگ از ذوق نمود
می برد از غربیان رقص و سرود
نقد جان خویش دربازد به لهو
علم دشوار است می سازد به لهو
از تن آسانی بگیرد سهل را
فطرت او در پذیرد سهل را
سهل را جستن درین دیر کهن
این دلیل آنکه جان رفت از بدن

زنده رود

می شناسی چیست تهذیب فرنگ
در جهان او دو صد فردوس رنگ
جلوه هایش خانمانها سوخته
شاخ و برگ و آشیانها سوخته
ظاهرش تابنده و گیرنده ایست
دل ضعیف است و نگه را بنده ایست
چشم بیند دل بلغزد اندرون
پیش این بت خانه افتد سرنگون
کس نداند شرق را تقدیر چیست
دل بظاهر بسته را تدبیر چیست

ابدالی

آنچه بر تقدیر مشرق قادر است
عزم و حزم پهلوی و نادر است
پهلوی آن وارث تخت قباد
ناخن او عقده ی ایران گشاد
نادر آن سرمایه ی درانیان
آن نظام ملت افغانیان
از غم و دین وطن زار و زبون
لشگرش از کوهسار آمد برون
هم سپاهی هم سپه گر هم امیر
با عدو فولاد و با یاران حریر
من فدای آنکه خود را دیده است
عصر حاضر را نکو سنجیده است
غربیان را شیوه های ساحری است
تکیه جز بر خویش کردن کافری است

سلطان شهید

بازگو از هند و از هندوستان
آنکه با کاهش نیرزد بوستان
آنکه اندر مسجدش هنگامه مرد
آنکه اندر دیر او آتش فسرد
آنکه دل از بهر او خون کرده ایم
آنکه یادش را بجان پرروده ایم
از غم ما کن غم او را قیاس
آه از آن معشوق عاشق ناشناس

زنده رود

هندیان منکر ز قانون فرنگ
در نگیرد سحر و افسون فرنگ
روح را بار گران آئین غیر
گر چه آید ز آسمان آئین غیر

سلطان شهید

چون بروید آدم از مشت گلی
با دلی، با آرزوی در دلی
لذت عصیان چشیدن کار اوست
غیر خود چیزی ندیدن کار اوست
زانکه بیعصیان خودی ناید بدست
تا خودی ناید بدست آید شکست
زائر شهر و دیارم بوده ئی
چشم خود را بر مزارم سوده ئی
ای شناسای حدود کائنات
درد کن دیدی ز آثار حیات؟

زنده رود

تخم اشکی ریختم اندر دکن
لاله ها روید ز خاک آن چمن
رود کاویری مدام اندر سفر
دیده ام در جان او شوری دگر

سلطان شهید

ای ترا دادند حرف دل فروز
از تپ اشک تو می سوزم هنوز
کاو کاو ناخن مردان راز
جوی خون بگشاد از رگهای ساز
آن نوا کز جان تو آید برون
می دهد هر سینه را سوز درون
بوده ام در حضرت مولای کل
آنکه بی او طی نمی گردد سبل
گر چه آنجا جرأت گفتار نیست
روح را کاری بجز دیدار نیست
سوختم از گرمی اشعار تو
بر زبانم رفت از افکار تو
گفت «این بیتی که برخواندی ز کیست؟
اندرو هنگامه های زندگی است!»
با همان سوزی که در سازد بجان
یک دو حرف از ما به کاویری رسان
در جهان تو زنده رود او زنده رود
خوشترک آید سرود اندر سرود