" rel="stylesheet"/> "> ">

افتادن تجلی جلال

ناگهان دیدم جهان خویش را
آن زمین و آسمان خویش را
غرق در نور شفق گون دیدمش
سرخ مانند طبرخون دیدمش
زان تجلی ها که در جانم شکست
چون کلیم اله فتادم جلوه مست
نور او را هر پردگی را وا نمود
تاب گفتار از زبان من ربود
از ضمیر عالم بی چند و چون
یک نوای سوزناک آمد برون:
بگذر از خاور و افسونی افرنگ مشو
که نیرزد بجوی این همه دیرینه و نو
آن نگینی که تو با اهرمنان باخته ئی
هم بجبریل امینی نتوان کرد گرو
زندگی انجمن آرا و نگهدار خود است
ای که در قافله ئی بی همه شو با همه رو
تو فروزنده تر از مهر منیر آمده ئی
آنچنان زی که بهر ذره رسانی پرتو
چون پر کاه که در رهگذر باد افتاد
رفت اسکندر و دارا و قباد و خسرو
از تنک جامی تو میکده رسوا گردید
شیشه ئی گیر و حکیمانه بیاشام و برو