بمنزل کوش مانند مه نو
درین نیلی فضا هر دم فزون شو
مقام خویش اگر خواهی درین دیر
بحق دل بند و راه مصطفی رو
چو موج از بحر خود بالیده ام من
بخود مثل گهر پیچیده ام من
از آن نمرود با من سر گران است
به تعمیر حرم کوشیده ام من
بیا ساقی بگردان ساتگین را
بیفشان بر دو گیتی آستین را
حقیقت را به رندی فاش کردند
که ملاکم شناسد رمز دین را
بیا ساقی نقاب از رخ برافکن
چکید از چشم من خون دل من
به آن لحنی که نی شرقی نه غربی است
نوائی از مقام لا تخف زن
برون از سینه کش تکبیر خود را
بخاک خویش زن اکسیر خود را
خودی را گیر و محکم گیر و خوش زی
مده در دست کس تقدیر خود را
مسلمان از خودی مرد تمام است
بخاکش تا خودی میرد غلام است
اگر خود را متاع خویش دانی
نگه را جز بخود بستن حرام است
مسلمانان که خود را فاش دیدند
بهر دریا چو گوهر آرمیدند
اگر از خود رمیدند اندرین دیر
بجان تو که مرگ خود خریدند
گشودم پرده را از روی تقدیر
مشو نومید و راه مصطفی گیر
اگر باور نداری آنچه گفتم
ز دین بگریز و مرگ کافری میر
به ترکان بسته درها را گشادند
بنای مصریان محکم نهادند
تو هم دستی بدامان خودی زن
که بی او ملک و دین کس را ندادند
هر آن قومی که می ریزد بهارش
نسازد جز به بوهای رمیده
ز خاکش لاله می روید ولیکن
قبائی دارد از رنگ پریده
خدا آن ملتی را سروری داد
که تقدیرش بدست خویش بنوشت
به آن ملت سرو کاری ندارد
که دهقانش برای دیگران کشت
ز رازی حکمت قرآن بیاموز
چراغی از چراغ او بر افروز
ولی این نکته را از من فراگیر
که نتوان زیستن بی مستی و سوز