" rel="stylesheet"/> "> ">

پیام فاروق

تو ای باد بیابان از عرب خیز
ز نیل مصریان موجی برانگیز
بگو فاروق را پیغام فاروق
که خود در فقر و سلطانی بیامیز
خلافت فقر با تاج و سریر است
زهی دولت که پایان ناپذیر است
جوان بختا مده از دست این فقر
که بی او پادشاهی زود میر است
جوان مردی که خود را فاش بیند
جهان کهنه را باز افریند
هزاران انجمن اندر طوافش
که او با خویشتن خلوت گزیند
به روی عقل و دل بگشای هر در
بگیر از پیر هر میخانه ساغر
دران کوش از نیاز سینه پرور
که دامن پاک داری آستین تر
خنک آن ملتی بر خود رسیده
ز درد جستجو نا آرمیده
درخش او ته این نیلگون چرخ
چو تیغی از میان بیرون کشیده
چو خوش زد ترک ملاحی سرودی
رخ او احمری چشمش کبودی
بدریا گر گره افتد به کارم
بجز طوفان نمیخواهم گشودی
جهانگیری بخاک ما سرشتند
امامت در جبین ما نوشتند
درون خویش بنگر آن جهان را
که تخمش در دل فاروق کشتند
کسی کو داند اصرار یقین را
یکی بین می کند چشم دو بین را
بیامیزند چون نور دو قندیل
میندیش افتراق ملک و دین را
مسلمانی که خود را امتحان کرد
غبار راه خود را آسمان کرد
شرار شوق اگر داری نگهدار
که با وی آفتابی میتوان کرد