تب و تابی که باشد جاودانه
سمند زندگی را تازیانه
به فرزندان بیاموز این تب و تاب
کتاب و مکتب افسون فسانه
ز علم چاره سازی بی گدازی
بسی خوشتر نگاه پاک بازی
نکوتر از نگاه پاک بازی
دلی از هر دو عالم بی نیازی
به آن مؤمن خدا کاری ندارد
که در تن جان بیداری ندارد
از آن از مکتب یاران گریزم
جوانی خود نگهداری ندارد
ز من گیر این که مردی کور چشمی
ز بینای غلط بینی نکوتر
ز من گیر این که نادانی نکو کیش
ز دانشمند بی دینی نکوتر
از آن فکر فلک پیما چه حاصل
که گرد ثابت و سیاره گردد
مثال پاره ی ابری که از باد
به پهنای فضا آواره گردد
ادب پیرایه ی نادان و داناست
خوش آن کو از ادب خود را بیاراست
ندارم آن مسلمان زاده را دوست
که در ذاتش فزود و از ادب کاست
ترا نومیدی از طفلان روا نیست
چه پروا گر دماغ شان رسا نیست
بگو ای شیخ مکتب گر بدانی
که دل در سینه ی شان هست یا نیست
به پور خویش دین و دانش آموز
که تابد چون مه و انجم نگینش
بدست او اگر دادی هنر را
ید بیضا است اندر آستینش
نوا از سینه ی مرغ چمن برد
ز خون لاله آن سوز کهن برد
باین مکتب باین دانش چه نازی
که نان در کف نداد و جان ز تن برد
خدایا وقت آن درویش خوش باد
که دلها از دمش چون غنچه بگشاد
به طفل مکتب ما این دعا گفت
پی نانی به بند کس میفتاد
کسی کو لا اله را در گره بست
ز بند مکتب و ملا برون جست
بآن دین و به آن دانش مپرداز
که از ما میبرد چشم و دل و دست
چو می بینی که رهزن کاروان کشت
چه پرسی کاروانی را چسان کشت
مباش ایمن از آن علمی که خوانی
که از وی روح قومی میتوان کشت
جوانی خوش گلی رنگین کلاهی
نگاه او چو شیران بی پناهی
به مکتب علم میشی را بیاموخت
میسر نایدش برگ گیاهی
شتر را بچه ی او گفت در دشت
نمی بینم خدای چار سو را
پدر گفت ای پسر چون پایه لغزد
شتر هم خویش را بیند هم او را