بیا ساقی بیار آن کهنه می را
جوان فرودین کن پیر دی را
نوائی ده که از فیض دم خویش
چو مشعل برفروزم چوب نی را
یکی از حجره ی خلوت برون آی
بباد صبحگاهی سینه بگشای
خروش این مقام رنگ و بو را
بقدر ناله ی مرغی بیفزای
زمانه فتنه ها آورد و بگذشت
خسان را در بغل پرورد و بگذشت
دو صد بغداد را چنگیزی او
چو گور تیره بختان کرد و بگذشت
بسا کس انده فردا کشیدند
که دی مردند و فردا را ندیدند
خنک مردان که در دامان امروز
هزاران تازه تر هنگامه چیدند
چو بلبل ناله ی زاری نداری
که در تن جان بیداری نداری
درین گلشن که گلچینی حلال است
تو زخمی از سر خاری نداری
بیا بر خویش پیچیدن بیاموز
بناخن سینه کاویدن بیاموز
اگر خواهی خدا را فاش بینی
خودی را فاش تر دیدن بیاموز
گله از سختی ایام بگذار
که سختی نا کشیده کم عیار است
نمی دانی که آب جویباران
اگر بر سنگ غلطد خوشگوار است
کبوتر بچه ی خود را چه خوش گفت
که نتوان زیست با خوی حریری
اگر یا هو زنی از مستی شوق
کله را از سر شاهین بگیری
فتادی از مقام کبریائی
حضور دون نهادان چهره سائی
تو شاهینی ولیکن خویشتن را
نگیری تا به دام خود نیائی
خوشا روزی که خود را باز گیری
همین فقر است کو بخشد امیری
حیات جاودان اندر یقین است
ره تخمین و ظن گیری بمیری
تو هم مثل من از خود در حجابی
خنک روزی که خود را باز یابی
مرا کافر کند اندیشه ی رزق
ترا کافر کند علم کتابی
چه خوش گفت اشتری با کره ی خویش
خنک آن کس که داند کار خود را
بگیر از ما کهن صحرا نوردان
به پشت خویش بردن بار خود را
مرا یاد است از دانای افرنگ
بسا رازی که از بود و عدم گفت
ولیکن با تو گویم این دو حرفی
که با من پیرمردی از عجم گفت
الا ای کشته ی نا محرمی چند
خریدی از پی یک دل غمی چند
ز تأویلات ملایان نکوتر
نشستن با خود آگاهی دمی چند
وجود است این که بینی با نمود است
حکیم ما چه مشکلها گشود است
کتابی بر فن غواص بنوشت
ولیکن در دل دریا نبود است
به ضرب تیشه بشکن بیستون را
که فرصت اندک و گردون دو رنگ است
حکیمان را درین اندیشه بگذار
شرر از تیشه خیزد یا ز سنگ است؟!
منه از کف چراغ آرزو را
بدست آور مقام ها و هو را
مشو در چار سوی این جهان گم
بخود باز آو بشکن چار سو را
دل دریا سکون بیگانه از تست
به جیبش گوهر یک دانه از تست
تو ای موج اضطراب خود نگهدار
که دریا را متاع خانه از تست
دو گیتی را به خود باید کشیدن
نباید از حضور خود رمیدن
به نور دوش بین امروز خود را
ز دوش امروز را نتوان ربودن
بما ای لاله خود را وا نمودی
نقاب از چهره ی زیبا گشودی
ترا چون بر دمیدی لاله گفتند
بشاخ اندر چسان بودی؟ چه بودی؟
نگرید مرد از رنج و غم و درد
ز دوران کم نشیند بر دلش گرد
قیاس او را مکن از گریه ی خویش
که هست از سوز و مستی گریه ی مرد
نه پنداری که مرد امتحان مرد
نمیرد گر چه زیر آسمان مرد
ترا شایان چنین مرگ است ور نه
ز هر مرگی که خواهی میتوان مرد
اگر خاک تو از جان محرمی نیست
بشاخ تو هم از نیسان نمی نیست
ز غم آزاد شو، دم را نگه دار
که اندر سینه ی پر دم غمی نیست
پریشان هر دم ما از غمی چند
شریک هر غمی نامحرمی چند
ولیکن طرح فردائی توان ریخت
اگر دانی بهای این دمی چند
جوانمردی که دل با خویشتن بست
رود در بحر و دریا ایمن از شست
نگه را جلوه مستی ها حلال است
ولی باید نگه داری دل و دست
از آن غم ها دل ما دردمند است
که اصل او ازین خاک نژند است
من تو زان غم شیرین ندانیم
که اصل او ز افکار بلند است
مگو با من خدای ما چنین کرد
که شستن میتوان از دامنش گرد
تو و بالا کن این عالم که در وی
قماری می برد نامرد از مرد
برون کن کینه از سینه ی خویش
که دودخانه از روزن برون به
ز کشت دل مده کس را خراجی
مشو ای ده خدا غارت گر ده
سحر ها در گریبان شب اوست
دو گیتی را فروغ از کوکب اوست
نشان مرد حق دیگر چه گویم
چو مرگ آید تبسم بر لب اوست
بباد صبحدم شبنم بنالید
که دارم از تو امید نگاهی
دلم افسرده شد از صحبت گل
چنان بگذر که ریزم بر گیاهی