" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢

اگر دانا دل و صافی ضمیر است
فقیری با تهی دستی امیر است
بدوش منعم بی دین و دانش
قبائی نیست پالان حریر است
سجودی آوری دارا و جم را
مکن ای بی خبر رسوا حرم را
مبر پیش فرنگی حاجت خویش
ز طاق دل فرو ریز این صنم را
شنیدم بیتکی از مرد پیری
کهن فرزانه ی روشن ضمیری
اگر خود را بناداری نگه داشت
دو گیتی را بگیرد آن فقیری
نهان اندر دو حرفی سر کار است
مقام عشق منبر نیست دار است
براهیمان ز نمرودان نترسند
که عود خام را آتش عیار است
مجو ای لاله از کس غمگساری
چو من خواه از درون خویش یاری
بهر بادی که آید سینه بگشای
نگه دار آن کهن داغی که داری
ز پیری یاد دارم این دو اندرز
نباید جز بجان خویشتن زیست
گریز از پیش آن مرد فرو دست
که جان خود گرو کرد و به تن زیست
بساحل گفت موج بیقراری
بفرعونی کنم خود را عیاری
گهی بر خویش می پیچم چو ماری
گهی رقصم به ذوق انتظاری
اگر این آب و جاهی از فرنگ است
جبین خود منه جز بر در او
سرین را هم به چوبش ده که آخر
حقی دارد به خر پالان گر او
فرنگی را دلی زیر نگین نیست
متاع او همه ملک است دین نیست
خداوندی که در طوف حریمش
صد ابلیس است و یک روح الامین نیست