من و تو از دل و دین ناامیدیم
چو بوی گل ز اصل خود رمیدیم
دل ما مرد و دین از مردنش مرد
دو تا مرگی به یک سودا خریدیم
مسلمانی که داند رمز دین را
نساید پیش غیر اله جبین را
اگر گردون به کام او نگردد
به کام خود بگرداند زمین را
دل بیگانه خو زین خاکدان نیست
شب و روزش ز دور آسمان نیست
تو خود وقت قیام خویش دریاب
نماز عشق و مستی را اذان نیست
مقام شوق بی صدق و یقین نیست
یقین بی صحبت روح الامین نیست
گر از صدق و یقین داری نصیبی
قدم بی باک نه، کس در کمین نیست
مسلمان را همین عرفان و ادراک
که در خود فاش بیند رمز لولاک
خدا اندر قیاس ما نه گنجد
شناس آن را که گوید ما عرفناک
به افرنگی بتان خود را سپردی
چه نامردانه در بتخانه مردی
خرد بیگانه ی دل، سینه بی سوز
که از تاک نیاگان می نخوردی
نه هر کس خود گروهم خود گداز است
نه هر کس ناز اندر نیاز است
قبای لا اله خونین قبائی است
که بر بالای نامردان دراز است
بسوزد مؤمن از سوز وجودش
گشود هر چه بستند از گشودش
جلال کبریائی در قیامش
جمال بندگی اندر سجودش
چه پرسی از نماز عاشقانه
رکوعش چون سجودش محرمانه
تب و تاب یکی الله اکبر
نه گنجد در نماز پنجگانه
دو گیتی را صلا از قرأت اوست
مسلمان لایموت از رکعت اوست
نداند کشته ی این عصر بی سوز
قیامت ها که در قد قامت اوست
فرنگ آئین رزاقی بداند
باین بخشد ازو وا می ستاند
به شیطان آنچنان روزی رساند
که یزدان اندر آن حیران بماند
چه حاجت طول دادن داستان را
بحرفی گویم اسرار نهان را
جهان خویش با سوداگران داد
چه داند لامکان قدر مکان را
بهشتی بهر پاکان حرم هست
بهشتی بهر ارباب همم هست
بگو هندی مسلمان را که خوش باش
بهشتی فی سبیل الله هم هست
قلندر میل تقریری ندارد
بجز این نکته اکسیری ندارد
از آن کشت خرابی حاصلی نیست
که آب از خون شبیری ندارد