حیات پر نفس بحر روانی
شعور و آگهی او را کرانی
چه دریائی که ژرف و موجدار است
هزاران کوه و صحرا بر کنار است
مپرس از موج های بیقرارش
که هر موجش برون جست از کنارش
گذشت از بحر و صحرا را نمی داد
نگه را لذت کیف و کمی داد
هر آن چیزی که آید در حضورش
منور گردد از فیض شعورش
بخلوت مست و صحبت ناپذیر است
ولی هرشی ز نورش مستنیر است
نخستین می نماید مستنیرش
کند آخر به آئینی اسیرش
شعورش با جهان نزدیک تر کرد
جهان او را ز راز او خبر کرد
خرد بند نقاب از رخ گشودش
ولیکن نطق عریان تر نمودش
نگنجد اندرین دیر مکافات
جهان او را مقامی از مقامات
برون از خویش می بینی جهان را
درو دشت و یم و صحرا و کان را
جهان رنگ و بو گلدسته ی ما
ز ما آزاد و هم وابسته ی ما
خودی او را بیک تار نگه بست
زمین و آسمان و مهر و مه بست
دل ما را باو پوشیده راهی است
که هر موجود ممنون نگاهی است
گر او را کس نبیند زار گردد
اگر بیندیم و کهسار گردد
جهان را فربهی از دیدن ما
نهالش رسته از بالیدن ما
حدیث ناظر و منظور رازی است
دل هر ذره در عرض نیاز است
تو ای شاهد مرا مشهود گردان
ز فیض یک نظر موجود گردان
کمال ذات شی موجود بودن
برای شاهدی مشهود بودن
ز دانش در حضور ما نبودن
منور از شعور ما نبودن
جهان غیر از تجلی های ما نیست
که بی ما جلوه ی نور و صدا نیست
تو هم از صحبتش یاری طلب کن
نگه را از خم و پیچش ادب کن
«یقین می دان که شیران شکاری
درین ره خواستند از مور یاری »
بیاری های او از خود خبر گیر
تو جبریل امینی بال و پر گیر
به بسیاری گشا چشم خرد را
که دریابی تماشای احد را
نصیب خود زبوی پیرهن گیر
به کنعان نکهت از مصر و یمن گیر
خودی صیاد و نخچیرش مه و مهر
اسیر بند تدبیرش مه و مهر
چو آتش خویش را اندر جهان زن
شبیخون بر مکان لامکان زن