سه پهلو این جهان چون و چند است
خرد کیف و کم او را کمند است
جهان طوسی و اقلیدس است این
پی عقل زمین فرسا بس است این
زمانش هم مکانش اعتباری است
زمین و آسمانش اعتباری است
کمان را زه کن و آماج دریاب
ز حرفم نکته ی معراج دریاب
مجو مطلق درین دیر مکافات
که مطلق نیست جز نور السموات
حقیقت لا زوال و لا مکان است
مگو دیگر که عالم بی کران است
کران او درون است و برون نیست
درونیش پست بالا کم فزون نیست
درونش خالی از بالا و زیر است
ولی بیرون او وسعت پذیر است
ابد را عقل ما ناسازگار است
یکی از گیر و دار او هزار است
چو لنگ است او سکون را دوست دارد
نه بیند مغز و دل بر پوست دارد
حقیقت را چو ما صد پاره کردیم
تمیز ثابت و سیاره کردیم
خرد در لامکان طرح مکان بست
چو زناری زمان را بر میان بست
زمان را در ضمیر خود ندیدم
مه و سال و شب و روز آفریدم
مه و سالت نمی ارزد بیک جو
بحرف «کم لبثتم » غوطه زن شو
بخود رس از سر هنگامه برخیز
تو خود را در ضمیر خود فرو ریز
تن و جان را دو تا گفتن کلام است
تن و جان را دوتا دیدن حرام است
بجان پوشیده رمز کائنات است
بدن حالی ز احوال حیات است
عروس معنی از صورت حنا بست
نمود خویش را پیرایه ها بست
حقیقت روی خود را پرده باف است
که او را لذتی در انکشاف است
بدن را تا فرنگ از جان جدا دید
نگاهش ملک و دین را هم دو تا دید
کلیسا سبحه ی پطرس شمارد
که او با حاکمی کاری ندارد
بکار حاکمی مکر و فنی بین
تن بی جان و جان بی تنی بین
خرد را با دل خود همسفر کن
یکی بر ملت ترکان نظر کن
به تقلید فرنگ از خود رمیدند
میان ملک و دین ربطی ندیدند
«یکی » را آن چنان صد پاره دیدیم
عدد بهر شمارش آفریدیم
کهن دیری که بینی مشت خاکست؟
دمی از سر گذشت ذات پاک است
حکممان مرده را صورت نگارند
ید موسی دم عیسی ندارند
درین حکمت دلم چیزی ندیداست
برای حکمت دیگر تپید است
من این گویم جهان در انقلاب است
درونش زنده و در پیچ و تاب است
ز اعداد و شمار خویش بگذر
یکی در خود نظر کن پیش بگذر
در آن عالم که جزو از کل فزون است
قیاس رازی و طوسی جنون است
زمانی با ارسطو آشنا باش
دمی با ساز بیکن هم نوا باش
ولیکن از مقام شان گذر کن
مشو گم اندر این منزل سفر کن
بآن عقلی که داند بیش و کم را
شناسد اندرون کان و یم را
جهان چند و چون زیر نگین کن
بگردون ماه و پروین را مکین کن
ولیکن حکمت دیگر بیاموز
رهان خود را از این مکر شب و روز
مقام تو برون از روزگار است
طلب کن آن یمین کو بی یسار است