خودی را زندگی ایجاد غیر است
فراق عارف و معروف خیر است
قدیم و محدث ما از شمار است
شمار ما طلسم روزگار است
دمادم دوش و فردا می شماریم
به هست و بود و باشد کار داریم
ازو خود را بریدن فطرت ماست
تپیدن نارسیدن فطرت ماست
نه ما را در فراق او عیاری
نه او را بی وصال ما قراری
نه او بی ما نه ما بی او چه حال است
فراق ما فراق اندر وصال است
جدائی خاک را بخشد نگاهی
دهد سرمایه ی کوهی بکاهی
جدائی عشق را آئینه دار است
جدائی عاشقان را سازگار است
اگر ما زنده ایم از دردمندی است
وگر پاینده ایم از دردمندی است
من و او چیست؟ اسرار الهی است
من و او بر دوام ما گواهی است
بخلوت هم بجلوت نور ذات است
میان انجمن بودن حیات است
محبت دیده ور بی انجمن نیست
محبت خود نگر بی انجمن نیست
به بزم ما تجلی هاست بنگر
جهان ناپید و او پیداست بنگر
در و دیوار و شهر و کاخ و کو نیست
که اینجا هیچکس جز ما و او نیست
گهی خود را ز ما بیگانه سازد
گهی ما را چو سازی می نوازد
گهی از سنگ تصویرش تراشیم
گهی نادیده بر وی سجده پاشیم
گهی هر پرده ی فطرت دریدیم
جمال یار بی باکانه دیدیم
چه سودا در سر این مشت خاکست
از این سودا درونش تابناکست
چه خوش سودا که نالد از فراقش
ولیکن هم ببالد از فراقش
فراق او چنان صاحب نظر کرد
که شام خویش را بر خود سحر کرد
خودی را دردمند امتحان ساخت
غم دیرینه را عیش جوان ساخت
گهرها سلک سلک از چشم تر برد
ز نخل ماتمی شیرین ثمر برد
خودی را تنگ در آغوش کردن
فنا را با بقا هم دوش کردن
محبت در گره بستن مقامات
محبت در گذشتن از نهایات
محبت ذوق انجامی ندارد
طلوک صبح او شامی ندارد
براهش چون خرد پیچ و خمی هست
جهانی در فروغ یکدمی هست
هزاران عالم افتد در ره ما
بپایان کی رسد جولانگه ما
مسافر جاودان زی جاودان میر
جهانی را که پیش آید فراگیر
به بحرش گم شدن انجام ما نیست
اگر او را تو در گیری فنا نیست
خودی اندر خودی گنجد محال است
خودی را عین خود بودن کمال است