" rel="stylesheet"/> "> ">

مسافر

نادر افغان شه درویش خو
رحمت حق بر روان پاک او
کار ملت محکم از تدبیر او
حافظ دین مبین شمشیر او
چون ابوذر خود گداز اندر نماز
ضربتش هنگام کین خارا گداز!
عهد صدیق از جمالش تازه شد
عهد فاروق از جلالش تازه شد
از غم دین در دلش چون لاله داغ
در شب خاور وجود او چراغ
در نگاهش مستی ارباب ذوق
جوهر جانش سراپا جذب و شوق
خسروی شمشیر و درویشی نگه
هر دو گوهر از محیط لا اله
فقر و شاهی واردات مصطفی است
این تجلیهای ذات مصطفی است
این دو قوت از وجود مؤمن است
این قیام و آن سجود مؤمن است
فقر سوز و درد و داغ و آرزوست
فقر را در خون تپیدن آبروست
فقر نادر آخر اندر خون تپید
آفرین بر فقر آن مرد شهید!
ای صبا ای ره نورد تیزگام
در طواف مرقدش نرمک خرام
شاه در خواب است پا آهسته نه
غنچه را آهسته تر بگشا گره
از حضور او مرا فرمان رسید
آنکه جان تازه در خاکم دمید
سوختیم از گرمی آواز تو
ای خوش آن قومی که داند راز تو
از غم تو ملت ما آشناست
می شناسیم این نواها از کجاست
ای بآغوش سحاب ما چو برق
روشن و تابنده از نور تو شرق
یک زمان در کوهسار ما درخش
عشق را باز آن تب و تابی به بخش
تا کجا در بندها باشی اسیر
تو کلیمی راه سینائی بگیر
طی نمودم باغ و راغ و دشت و در
چون صبا بگذشتم از کوه و کمر
خیبر از مردان حق بیگانه نیست
در دل او صد هزار افسانه ایست
جاده کم دیدم ازو پیچیده تر
یاوه گردد در خم و پیچش نظر
سبزه در دامان کهسارش مجوی
از ضمیرش بر نیاید رنگ و بوی
سرزمینی کبک او شاهین مزاج
آهوی او گیرد از شیران خراج
در فضایش جره بازان تیز چنگ
لرزه بر تن از نهیب شان پلنگ
لیکن از بی مرکزی آشفته روز
بی نظام و ناتمام و نیم سوز
فر بازان نیست در پروازشان
از تذروان پست تر پروازشان
آه قومی بی تب و تاب حیات
روزگارش بی نصیب از واردات
آن یکی اندر سجود، این در قیام
کار و بارش چون صلوت بی امام
ریریز از سنگ او مینای او
آه از امروز بی فردای او