خرقه ی آن برزخ لایبغیان
دیدمش در نکته ی «لی خرقتان »
دین او آئین او تفسیر کل
در جبین او خط تقدیر کل
عقل را او صاحب اسرار کرد
عشق را او تیغ جوهردار کرد
کاروان شوق را او منزل است
ما همه یک مشت خاکیم او دل است
آشکارا دیدنش اسرای ماست
در ضمیرش مسجد اقصای ماست
آمد از پیراهن او بوی او
داد ما را نعره ی الله هو
با دل من شوق بی پروا چه کرد
باده ی پر زور با مینا چه کرد
رقصد اندر سینه از زور جنون
تا ز راه دیده می آید برون
گفت من جبریلم و نور مبین
پیش ازین او را ندیدم این چنین
شعر رومی خواند و خندید و گریست
یارب این دیوانه ی فرزانه کیست
در حرم با من سخن رندانه گفت
از می و مغ زاده و پیمانه گفت
گفتمش این حرف بیباکانه چیست
لب فرو بند این مقام خامشی است
من ز خون خویش پروردم ترا
صاحب آه سحر کردم ترا
بازیاب این نکته را ای نکته رس
عشق مردان ضبط احوال است و بس
گفت عقل و هوش آزار دل است
مستی و وارفتگی کار دل است
نعره ها زد تا فتاد اندر سجود
شعله ی آواز او بود، او نبود