ای قبای پادشاهی بر تو راست
سایه ی تو خاک ما را کیمیاست
خسروی را از وجود تو عیار
سطوت تو ملک و دولت را حصار
از تو ای سرمایه ی فتح و ظفر
تخت احمد شاه را شانی دگر
سینه ها بی مهر تو ویرانه به
از دل و از آرزو بیگانه به
آبگون تیغی که داری در کمر
نیم شب از تاب او گردد سحر
نیک میدانم که تیغ نادر است
من چه گویم باطن او ظاهر است
حرف شوق آورده ام از من پذیر
از فقیری رمز سلطانی بگیر
ای نگاه تو ز شاهین تیزتر
گرد این ملک خدادادی نگر
این که می بینیم از تقدیر کیست؟
چیست آن چیزی که می بایست و نیست؟
روز و شب آئینه ی تدبیر ماست
روز و شب آئینه ی تقدیر ماست
با تو گویم ای جوان سخت کوش
چیست فردا؟ دختر امروز و دوش
هر که خود را صاحب امروز کرد
گرد او گردد سپهر گرد گرد
او جهان رنگ و بو را آبروست
دوش از و امروز ازو فردا ازوست
مرد حق سرمایه ی روز و شب است
زان که تقدیر خود را کوکب است
بنده ی صاحب نظر پیر امم
چشم او بینای تقدیر امم
از نگاهش تیزتر شمشیر نیست
ما همه نخچیز او نخچیر نیست
لرزد از اندیشه ی آن پخته کار
حادثات اندر بطون روزگار
چون پدر اهل هنر را دوست دار
بنده ی صاحب نظر را دوست دار
همچو آن خلد آشیان بیدار زی
سخت کوش و پر دم و کرار زی
می شناسی معنی کرار چیست؟
این مقامی از مقامات علی است
امتان را در جهان بی ثبات
نیست ممکن جز بکراری حیات
سرگذشت آل عثمان را نگر
از فریب غربیان خونین جگر
تا ز کراری نصیبی داشتند
در جهان، دیگر علم افراشتند
مسلم هندی چرا میدان گذاشت؟
همت او بوی کراری نداشت
مشت خاکش آنچنان گردیده سرد
گرمی آواز من کاری نکرد
ذکر و فکر نادری در خون تست
قاهری با دلبری در خون تست
ای فروغ دیده ی برنا و پیر
سر کار از هاشم و محمود گیر
هم از آن مردی که اندر کوه و دشت
حق ز تیغ او بلند آوازه گشت
روزها شب ها تپیدن می توان
عصر دیگر آفریدن می توان
صد جهان باقی است در قرآن هنوز
اندر آیاتش یکی خود را بسوز
باز افغان را از آن سوزی بده
عصر او را صبح نوروزی بده
ملتی گم گشته ی کوه و کمر
از جبینش دیده ام چیزی دگر
زانکه بود اندر دل من سوز و درد
حق ز تقدیرش مرا آگاه کرد
کار و بارش را نکو سنجیده ام
آنچه پنهان است پیدا دیده ام
مرد میدان زنده از الله هوست
زیر پای او جهان چارسوست!
بنده ئی کو دل بغیر اله نه بست
می توان سنگ از زجاج او شکست
او نگنجد در جهان چون و چند
تهمت ساحل باین دریا مبند
چون ز روی خویش برگیرد حجاب
او حساب است او ثواب است او عذاب
برگ و ساز ما کتاب و حکمت است
این دو قوت اعتبار ملت است
آن فتوحات جهان ذوق و شوق
این فتوحات جهان تحت و فوق
هر دو انعام خدای لایزال
مؤمنان را آن جمال است این جلال
حکمت اشیا فرنگی زاد نیست
اصل او جز لذت ایجاد نیست
نیک اگر بینی مسلمان زاده است
این گهر از دست ما افتاده است
چون عرب اندر اروپا پر گشاد
علم و حکمت را بنا دیگر نهاد
دانه آن صحرا نشینان کاشتند
حاصلش افرنگیان برداشتند
این پری از شیشه ی اسلاف ماست
باز صیدش کن که او از قاف ماست
لیکن از تهذیب لا دینی گریز
زان که او با اهل حق دارد ستیز
فتنه ها این فتنه پرداز آورد
لات و عزی در حرم باز آورد
از فسونش دیده ی دل نابصیر
روح از بی آبی او تشنه میر
لذت بیتابی از دل می برد
بلکه دل زین پیکر گل می برد
کهنه دزدی غارت او بر ملاست
لاله می نالد که داغ من کجاست؟
حق نصیب تو کند ذوق حضور
باز گویم آنچه گفتم در زبور
«مردن و هم زیستن ای نکته رس
این همه از اعتبارات است و بس
مرد کر سوز نوا را مرده ئی
لذت صوت و صدا را مرده ئی
پیش چنگی مست و مسرور است کور
پیش رنگی زنده در گور است کور
روح با حق زنده و پاینده است
ور نه این را مرده آن را زنده است
آنکه حی لایموت آمد حق است
زیستن با حق حیات مطلق است
هر که بی حق زیست جز مردار نیست
گر چه کس در ماتم او زار نیست »
برخور از قرآن اگر خواهی ثبات
در ضمیرش دیده ام آب حیات
می دهد ما را پیام لا تخف
می رساند بر مقام لا تخف
قوت سلطان و میر از لا الله
هیبت مرد فقیر از لا الله
تا دو تیغ لا و الا داشتیم
ما سواله را نشان نگذاشتیم
خاوران از شعله ی من روشن است
ای خنک مردی که در عصر من است
از تب و تام نصیب خود بگیر
بعد ازین ناید چو من مرد فقیر
گوهر دریای قرآن سفته ام
شرح رمز صبغة اله گفته ام
با مسلمانان غمی بخشیده ام
کهنه شاخی را نمی بخشیده ام
عشق من از زندگی دارد سراغ
عقل از صهبای من روشن ایاغ
نکته های خاطر افروزی که گفت؟
با مسلمانان حرف پر سوزی که گفت؟
همچو نی نالیدم اندر کوه و دشت
تا مقام خویش بر من فاش گشت
حرف شوق آموختم واسوختم
آتش افسرده باز افروختم
با من آه صبحگاهی داده اند
سطوت کوهی بکاهی داده اند
دارم اندر سینه نور لا اله
در شراب من سرور لا اله
فکر من گردون مسیر از فیض اوست
جوی ساحل ناپذیر از فیض اوست
پس بگیر از باده ی من یک دو جام
تا درخشی مثل تیغ بی نیام