چیست فقر ای بندگان آب و گل
یک نگاه راه بین، یک زنده دل
فقر کار خویش را سنجیدن است
بر دو حرف لااله پیچیدن است
فقر خیبرگیر با نان شعیر
بسته ی فتراک او سلطان و میر
فقر ذوق و شوق و تسلیم و رضاست
ما امینینم این متاع مصطفاست
فقر بر کروبیان شبخون زند
بر نوامیس جهان شبخون زند
بر مقام دیگر اندازد ترا
از زجاج الماس میسازد ترا
برگ و ساز او ز قرآن عظیم
مرد درویشی نه گنجد در گلیم
گرچه اندر بزم کم گوید سخن
یک دم او گرمی صد انجمن
بی پران را ذوق پروازی دهد
پشه را تمکین شهبازی دهد
با سلاطین در فتد مرد فقیر
از شکوه بوریا لرزد سریر
از جنون می افکند هویی به شهر
وارهاند خلق را از جبر و قهر
می نگیرد جز به آن صحرا مقام
کاندرو شاهین گریزد از حمام
قلب او را قوت از جذب و سلوک
پیش سلطان نعره ی او لاملوک
آتش ما سوزناک از خاک او
شعله ترسد از خس و خاشاک او
بر نیفتد ملتی اندر نبرد
تا درو باقیست یک درویش مرد
آبروی ما ز استغنای اوست
سوز ما از شوق بی پروای اوست
خویشتن را اندر این آئینه بین
تا ترا بخشند سلطان مبین
حکمت دین دل نوازیهای فقر
قوت دین بی نیازیهای فقر
مؤمنان را گفت آن سلطان دین
«مسجد من این همه روی زمین »
الامان از گردش نه آسمان
مسجد مؤمن بدست دیگران
سخت کوشد بنده ی پاکیزه کیش
تا بگیرد مسجد مولای خویش
ای که از ترک جهان گویی مگو
ترک این دیر کهن تسخیر او
راکبش بودن ازو وارستن است
از مقام آب و گل برجستن است
صید مؤمن این جهان آب و گل
باز را گویی که صید خود بهل؟
حل نشد این معنی مشکل مرا
شاهین از افلاک بگریزد چرا
وای آن شاهین که شاهینی نکرد
مرغکی از چنگ او نامد بدرد
در کنامی ماند زار و سرنگون
پر نه زد اندر فضای نیلگون
فقر قرآن احتساب هست و بود
نی رباب و مستی و رقص و سرود
فقر مؤمن چیست؟ تسخیر جهات
بنده از تأثیر او مولا صفات
فقر کافر خلوت دشت و در است
فقر مؤمن لرزه ی بحر و بر است
زندگی آن را سکون غار و کوه
زندگی این راز مرگ باشکوه
آن خدا را جستن از ترک بدن
این خودی را بر فسان حق زدن
آن خودی را کشتن و واسوختن
این خودی را چون چراغ افروختن
فقر چون عریان شود زیر سپهر
از نهیب او بلرزد ماه و مهر
فقر عریان گرمی بدر و حنین
فقر عریان بانگ تکبیر حسین
فقر را تا ذوق عریانی نماند
آن جلال اندر مسلمانی نماند
وای ما ای وای این دیر کهن
تیغ لا در کف نه تو داری نه من
دل ز غیر اله به پرداز ای جوان
این جهان کهنه در باز ای جوان
تا کجا بی غیرت دین زیستن
ای مسلمان مردن است این زیستن
مرد حق باز آفریند خویش را
جز به نور حق نبیند خویش را
بر عیار مصطفی خود را زند
تا جهان دیگری پیدا کند
آه زان قومی که از پا برفتاد
میر و سلطان زاد و درویشی نزاد
داستان او مپرس از من که من
چون بگویم آنچه ناید در سخن
در گلویم گریه ها گردد گره
این قیامت اندرون سینه به
مسلم این کشور از خود ناامید
عمرها شد باخدا مردی ندید
لاجرم از قوت دین بد ظن است
کاروان خویش را خود رهزن است
از سه قرن این امت خوار و زبون
زنده بی سوز و سرور اندرون
پست فکر و دون نهاد و کورذوق
مکتب و ملای او محروم شوق
زشتی اندیشه او را خوار کرد
افتراق او را ز خود بیزار کرد
تا نداند از مقام و منزلش
مرد ذوق انقلاب اندر دلش
طبع او بی صحبت مرد خبیر
خسته و افسرده و حق ناپذیر
بنده ی رد کرده ی مولاست او
مفلس و قلاش و بی پرواست او
نی بکف مالی که سلطانی برد
نی بدل نوری که شیطانی برد
شیخ او لرد فرنگی را مرید
گرچه گوید از مقام بایزید
گفت دین را رونق از محکومی است
زندگانی از خودی محرومی است
دولت اغیار را رحمت شمرد
رقص ها گرد کلیسا کرد و مرد
ای تهی از ذوق و شوق و سوز و درد
می شناسی عصر ما با ما چه کرد
عصر ما ما را زما بیگانه کرد
از جمال مصطفی بیگانه کرد
سوز او تا از میان سینه رفت
جوهر آئینه از آئینه رفت
باطن این عصر را نشناختی
داو اول خویش را درباختی
تا دماغ تو به پیچاکش فتاد
آرزوی زنده یی در دل نزاد
احتساب خویش کن از خود مرو
یک دو دم از غیر خود بیگانه شو
تا کجا این خوف و وسواس و هراس
اندر این کشور مقام خود شناس
این چمن دارد بسی شاخ بلند
بر نگون شاخ آشیان خود مبند
نغمه داری در گلو ای بی خبر
جنس خود بشناس و با زاغان مپر
خویشتن را تیزی شمشیر ده
باز خود را در کف تقدیر ده
اندرون تست سیل بی پناه
پیش او کوه گران مانند کاه
سیل را تمکین ز ناآسودن است
یک نفس آسودنش نابودن است
من نه ملا، نی فقیه نکته ور
نی مرا از فقر و درویشی خبر
در ره دین تیزبین و سست گام
پخته ی من خام و کارم ناتمام
تا دل پر اضطرابم داده اند
یک گره از صد گره بگشاده اند
از تب و تابم نصیب خود بگیر
بعد از این ناید چو من مرد فقیر