آنچه بر جان من ز غم رفته ست
            همه از دست آن صنم رفته ست
         
        
            می نویسد به خون من تعویذ
            چه توان کرد، چون قلم رفته ست
         
        
            پای در ره نهاد و مهر گذاشت
            زانکه در راه مهر کم رفته ست
         
        
            به ستم می رود ز من، یا رب
            برکسی هرگز این ستم رفته ست؟
         
        
            جان به دنبال او روان کردم
            گر نیاید، حیات هم رفته ست
         
        
            خسروا، با شب فراق بساز
            کافتاب تو در عدم رفته ست