غم عشق تو از غمها نجاتست
            مرا خاک درت آب حیاتست
         
        
            نمی جویم نجات از بند عشقت
            چه بندست آنکه خوشتر از نجاتست
         
        
            مرا گویند راه عشق مسپر
            من و سودای عشق این ترهاتست
         
        
            ز لعب دو رخت بر نطع خوبی
            مه اندر چارخانه شاه ماتست
         
        
            دل و دین می بری و عهد و قولت
            چو حال و کار دنیا بی ثباتست
         
        
            عنایت بر سر هجرم به آیین
            هم از جور قدیم و حادثاتست
         
        
            چنان ترسد دل از هجر تو گویی
            شب هجران تو روز وفاتست
         
        
            به جان و دل ز دیوان جمالت
            امیر عشق را بر من براتست
         
        
            براتی گر شود راجع چه باشد
            نه خط مجد دین شمس الکفاتست