بارید ابر بر گل پژمرده ای و گفت
            کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم
         
        
            از بهر شستن رخ پاکیزه ات ز گرد
            بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم
         
        
            خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا
            رخساره ای نماند، ز گرما گداختم
         
        
            ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من
            با خاک خوی کردم و با خار ساختم
         
        
            ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ
            هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم
         
        
            تا خیمه وجود من افراشت بخت گفت
            کاز بهر واژگون شدنش برفراختم
         
        
            دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست
            کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم
         
        
            منظور و مقصدی نشناسد بجز جفا
            من با یکی نظاره، جهان را شناختم