نهان کرد دیوانه در جیب، سنگی
            یکی را بسر کوفت، روزی بمعبر
         
        
            شد از رنج رنجور و از درد نالان
            بپیچید و گردید چون مار چنبر
         
        
            دویدند جمعی پی دادخواهی
            دریدند دیوانه را جامه در بر
         
        
            کشیدند و بردندشان سوی قاضی
            که این یک ستمدیده بود، آن ستمگر
         
        
            ز دیوانه و قصه سر شکستن
            بسی یاوه گفتند هر یک بمحضر
         
        
            بگفتا همان سنگ، بر سر زنیدش
            جز این نیست بدکار را مزد و کیفر
         
        
            بخندید دیوانه زان دیورائی
            که نفرین برین قاضی و حکم و دفتر
         
        
            کسی میزند لاف بسیار دانی
            که دارد سری از سر من تهی تر
         
        
            گر اینند با عقل و رایان گیتی
            ز دیوانگانش چه امید، دیگر
         
        
            نشستند و تدبیر کردند با هم
            که کوبند با سنگ، دیوانه را سر