سپهدار رزی دهان را بخواند
بدیوان دینار دادن نشاند
ز اسبان گله هرچ بودش به کوه
بلشکر گه آورد یکسر گروه
در گنج دینار و تیغ و کمر
همان مایه ور جوشن و خود زر
بروزی دهان داد یکسر کلید
چو آمد گه نام جستن پدید
برافشاند بر لشکر آن خواسته
سوار و پیاده شد آراسته
یکی لشکری گشن برسان کوه
زمین از پی بادپایان ستوه
دل شیر غران ازیشان به بیم
همه غرقه در آهن و زر و سیم
بفرمودشان جنگ را ساختن
دل و گوش دادن بکین آختن
برفتند پیش سپهبد گروه
بر انبوه لشکر بکردار کوه
بریشان نگه کرد سالار مرد
زمین تیره دید آسمان لاژورد
چنین گفت کز گاه رزم پشین
نیاراست کس رزمگاهی چنین
باسب و سلیح و بسیم و بزر
بپیلان جنگی و شیران نر
اگر یار باشد جهان آفرین
نپیچیم از ایدر عنان تا بچین
چو بنشست فرزانگان را بخواند
ابا نامداران برامش نشاند
همی خورد شادی کنان دل بجای
همی با یلان جنگ را کرد رای
بپیران رسید آگهی زین سخن
که سالار ایران چه افگند بن
ازان آگهی شد دلش پرنهیب
سوی چاره برگشت و بند و فریب
ز دستور فرخنده رای آنگهی
بجست اندر آن کینه جستن رهی
یکی نامه فرمود پس تا دبیر
نویسد سوی پهلوان دلپذیر
سر نامه کرد آفرین بزرگ
بیزدان پناهش ز دیو سترگ
دگر گفت کز کردگار جهان
بخواهم همی آشکار و نهان
مگر کز میان تو رویه سپاه
جهاندار بردارد این کینه گاه
اگر تو که گودرزی آن خواستی
که گیتی بکینه بیاراستی
برآمد ازین کینه گه کام تو
چه گویی چه باشد سرانجام تو
نگه کن که چندان دلیران من
ز خویشان نزدیک و شیران من
تن بی سرانشان فگندی بخاک
ز یزدان نداری همی شرم و باک
ز مهر و خرد روی برتافتی
کنون آنچ جستی همه یافتی
گه آمد که گردی ازین کینه سیر
بخون ریختن چند باشی دلیر
نگه کن کز ایران و توران سوار
چه مایه تبه شد بدین کارزار
بکین جستن مرده ای ناپدید
سر زندگان چند باید برید
گه آمد که بخشایش آید ترا
ز کین جستن آسایش آید ترا
اگر بازیابی شده روزگار
بگیتی درون تخم کینه مکار
روانت مرنجان و مگذار تن
ز خون ریختن بازکش خویشتن
پس از مرگ نفرین بود بر کسی
کزو نام زشتی بماند بسی
نباید که زشتی بماندت نام
وگر تو بدان سر شوی شادکام
هر آنگه که موی سیه شد سپید
ببودن نماند فراوان امید
بترسم که گر بار دیگر سپاه
بجنگ اندر آید بدین رزمگاه
نبینی ز هر دو سپه کس بپای
برفته روان تن بمانده بجای
ازان پس که داند که پیروز کیست
نگون بخت گر گیتی افروز کیست
ور ایدونک پیکار و خون ریختن
بدین رزمگه با من آویختن
کزین سان همی جنگ شیران کنی
همی از پی شهر ایران کنی
بگو تا من اکنون هم اندر شتاب
نوندی فرستم بافراسیاب
بدان تا بفرمایدم تا زمین
ببخشم و پس در نوردیم کین
چنانچون بگاه منوچهر شاه
ببخشش همی داشت گیتی نگاه
هران شهر کز مرز ایران نهی
بگو تا کنیم آن ز ترکان تهی
وز آباد و ویران و هر بوم و بر
که فرمود کیخسرو دادگر
از ایران بکوه اندر آید نخست
در غرچگان از بر بوم بست
دگر طالقان شهر تا فاریاب
همیدون در بلخ تا اندر آب
دگر پنجهیر و در بامیان
سر مرز ایران و جای کیان
دگر گوزگانان فرخنده جای
نهادست نامش جهان کدخدای
دگر مولیان تا در بدخشان
همینست ازین پادشاهی نشان
فروتر دگر دشت آموی و زم
که با شهر ختلان براید برم
چه شگنان وز ترمذ ویسه گرد
بخارا و شهری که هستش بگرد
همیدون برو تا در سغد نیز
نجوید کس آن پادشاهی بنیز
وزان سو که شد رستم گرد سوز
سپارم بدو کشور نیمروز
ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه
سوی باختر برگشاییم راه
بپردازم این تا در هندوان
نداریم تاریک ازین پس روان
ز کشمیر وز کابل و قندهار
شما را بود آن همه زین شمار
وزان سو که لهراسب شد جنگجوی
الانان و غر در سپارم بدوی
ازین مرز پیوسته تا کوه قاف
بخسرو سپاریم بی جنگ و لاف
وزان سو که اشکش بشد همچنین
بپردازم اکنون سراسر زمین
وزان پس که این کرده باشم همه
ز هر سو بر خویش خوانم رمه
بسوگند پیمان کنم پیش تو
کزین پس نباشم بداندیش تو
بدانی که ما راستی خواستیم
بمهر و وفا دل بیاراستیم
سوی شاه ترکان فرستم خبر
که ما را ز کینه بپیچید سر
همیدون تو نزدیک خسرو بمهر
یکی نامه بنویس و بنمای چهر
چنین از ره مهر و پیکار من
ز خون ریختن با تو گفتار من
چو پیمان همه کرده باشیم راست
ز من خواسته هرچ خسرو بخواست
فرستم همه سربسر نزد شاه
در کین ببندد مگر بر سپاه
ازان پس که این کرده باشیم نیز
گروگان فرستاده و داده چیز
بپیوندم این هر و آیین و دین
بدوزم بدست وفا چشم کین
که بشکست هنگام شاه بزرگ
ز بد گوهر تور و سلم سترگ
فریدون که از درد سرگشته شد
کجا ایرج نامور کشته شد
ز من هرچ باید بنیکی بخواه
ازان پس برین نامه کن نزد شاه
نباید کزین خوب گفتار من
بسستی گمانی برند انجمن
که من جز بمهر این نگویم همی
سرانجام نیکی بجویم همی
مرا گنج و مردان از آن تو بیش
بمردانگی نام از آن تو پیش
ولیکن بدین کینه انگیختن
به بیداد هر جای خون ریختن
بسوزد همی بر سپه بر دلم
بکوشم که کین از میان بگسلم
سه دیگر که از کردگار جهان
بترسم همی آشکار و نهان
که نپسندد از ما بدی دادگر
گزافه نبردارد این شور و شر
اگر سر بپیچی ز گفتار من
نجویی همه ژرف کردار من
گنهکار دانی مرا بی گناه
نخواهی بگفتار کردن نگاه
کجا داد و بیداد نزدت یکیست
جز از کینه گستردنت رای نیست
گزین کن ز گردان ایران سران
کسی کو گراید برگرز گران
همیدون من از لشکر خویش مرد
گزینم چو باید ز بهر نبرد
همه یک بدیگر فرازآوریم
سران را ز سر سوی گاز آوریم
همیدون من و تو بآوردگاه
بگردیم یک با دگر کینه خواه
مگر بیگناهان ز خون ریختن
بآسایش آیند ز آویختن
کسی کش گنهکار داری همی
وزو بر دل آزار داری همی
بپیش تو آرم بروز نبرد
ببایدت پیمان یکی نیز کرد
که بر ما تو گر دست یابی بخون
شود بخت گردان ترکان نگون
نیازاری از بن سپاه مرا
نسوزی بر و بوم و گاه مرا
گذرشان دهی تا بتوران شوند
کمین را نسازی بریشان کمند
وگر من شوم بر تو پیروزگر
دهد مر مرا اختر نیک بر
نسازم بایرانیان بر کمین
نگیریم خشم و نجوییم کین
سوی شهر ایران دهم راهشان
گذارم یکایک سوی شاهشان
ازیشان نگردد یکی کاسته
شوند ایمن از جان وز خواسته
ور ایدونک زینسان نجویی نبرد
دگرگونه خواهی همی کار کرد
بانبوه جویی همی کارزار
سپه را سراسر بجنگ اند آر
هران خون که آید بکین ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته
ببست از بر نامه بر بند را
بخواند آن گرانمایه فرزند را
پسر بد مر او را سر انجمن
یکی نام رویین و رویینه تن
بدو گفت نزدیک گودرز شو
سخن گوی هشیار و پاسخ شنو
چو رویین برفت از در نامور
فرستاده با ده سوار دگر
بیامد خردمند روشن روان
دمان تا سراپرده پهلوان
چو رویین پیران بدرگه رسید
سوی پهلوان سپه کس دوید
فرستاده را خواند پس پهلوان
دمان از پس پرده آمد جوان
بیامد چو گودرز را دید دست
بکش کرد و سر پیش بنهاد پست
سپهدار بر جست و او را چو دود
بآغوش تنگ اندر آورد زود
ز پیران بپرسید وز لشکرش
ز گردان وز شاه وز کشورش
خردمند رویین پس آن نامه پیش
بیاورد و بگزارد پیغام خویش
دبیر آمد و نامه برخواند زود
بگودرز گفت آنچ در نامه بود
چو نامه بگودرز برخواندند
همه نامداران فرو ماندند
ز بس چرب گفتار و ز پند خوب
نمودن بدو راه و پیوند خوب
خردمند پیران که در نامه یاد
چه آورد وز پند نیکو چه داد
برویین چنین گفت پس پهلوان
که ای پور سالار و فرخ جوان
تومهمان ما بود باید نخست
پس این پاسخ نامه بایدت جست
سراپرده نو بپرداختند
نشستنگه خسروی ساختند
بدیبای رومی بیاراستند
خورشها و رامشگران خواستند
پراندیشه گشته دل پهلوان
نبشته ابا رای زن موبدان
همی پاسخ نامه آراستند
سخن هرچ نیکوتر آن خواستند
بیک هفته گودرز با رود و می
همی نامه را پاسخ افگند پی
ز بالا چو خورشید گیتی فروز
بگشتی سپهبد گه نیم روز
می و رود و مجلس بیاراستی
فرستاده را پیش خود خواستی
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه
نویسنده را خواند سالار شاه
بفرمود تا نامه پاسخ نوشت
درختی بنوی بکینه بگشت
سرنامه کرد آفرین از نخست
دگر پاسخ آورد یکسر درست
که بر خواندم نامه را سربسر
شنیدیم گفتار تو در بدر
رسانید رویین بر ما پیام
یکایک همه هرچ بردی تو نام
ولیکن شگفت آمدم کار تو
همی زین چنین چرب گفتار تو
دلت با زبان هیچ همسایه نیست
روان ترا از خرد مایه نیست
بهرجای چربی بکار آوری
چنین تو سخن پرنگار آوری
کسی را که از بن نباشد خرد
گمان بر تو بر مهربانی برد
چو شوره زمینی که از دور آب
نماید چو تابد برو آفتاب
ولیکن نه گاه فریبست و بند
که هنگام گرزست و تیغ و کمند
مرا با تو جز کین و پیکار نیست
گه پاسخ و روز گفتار نیست
نگر تا چه سان گردد اکنون سپهر
نه جای فریبست و پیوند و مهر
کرا داد خواهد جهاندار زور
کرا بردهد بخت پیروز هور
ولیکن بدین گفته پاسخ شنو
خرد یاد کن بخت را پیشرو
نخست آنک گفتی که از مهر نیز
ز یزدان وز گردش رستخیز
نخواهم که آید مرا پیش جنگ
دلم گشت ازین کار بیداد تنگ
دلت با زبان آشنایی نداشت
بدان گه که این گفته بر دل گماشت
اگر داد بودی بدلت اندرون
ترا پیشدستی نبودی بخون
که ز آغاز کار اندر آمد نخست
نبودی بخون ریختن هیچ سست
نخستین که آمد بپیش تو گیو
از ایران هشیوار مردان نیو
بسازیده مر جنگ را لشکری
ز کشور دمان تا دگر کشوری
تو کردی همه جنگ را دست پیش
سپه را تو برکندی از جای خویش
خرد، ار پس آمد تو پیش آمدی
بفرجام آرام بیش آمدی
ولیکن سرشت بد و خوی بد
ترانگذراند براه خرد
بدی خود بدان تخمه در گوهرست
ببد کردن آن تخمه اندر خورست
شنیدی که بر ایرج نیک بخت
چه آمد ز تور از پی تاج و تخت
چو از تور و سلم اندر آمد زمین
سراسر بگسترد بیداد و کین
فریدون که از درد دل روز و شب
گشادی بنفرین ایشان دو لب
بافراسیاب آمد آن مهر بد
ازان نامداران اندک خرد
ز سر با منوچهر نو کین نهاد
همیدون ابا نوذر و کیقباد
بکاوس کی کرد خود آنچ کرد
برآورد از ایران آباد گرد
ازان پس بکین سیاوش باز
فگند این چنین کینه نو دارز
نیامد بدانگه ترا داد یاد
که او بی گنه جان شیرین بداد
جه مایه بزرگان که از تخت و گاه
از ایران شدند اندرین کین تباه
و دیگر که گفتی که با پیر سر
بخون ریختن کس نبندد کمر
بدان ای جهاندیده پرفریب
بهر کار دیده فراز و نشیب
که یزدان مرا زندگانی دراز
بدان داد با بخت گردن فراز
که از شهر توران بروز نبرد
ز کینه برآرم بخورشید گرد
بترسم همی زانک یزدان من
ز تن بگسلاند مگر جان من
من این کینه را ناوریده بجای
بر و بومتان ناسپرده بپای
سدیگر که گفتی ز یزدان پاک
نبینم بدلت اندرون بیم و باک
ندانی کزین خیره خون ریختن
گرفتار کردی بفرجام تن
من اکنون بدین خوب گفتار تو
اگر باز گردم ز پیکار تو
بهنگام پرسش ز من کردگار
بپرسد ازین گردش روزگار
که سالاری و گنج و مردانگی
ترا دادم و زور و فرزانگی
بکین سیاوش کمر بر میان
نبستی چرا پیش ایرانیان
بهفتاد خون گرامی پسر
بپرسد ز من داور دادگر
ز پاسخ بپیش جهان آفرین
چه گویم چرا بازگشتم ز کین
ز کار سیاوش چهارم سخن
که افگندی ای پیر سالار بن
که گفتی ز بهر تنی گشته خاک
نشاید ستد زنده را جان پاک
تو بشناس کین زشت کردارها
بدل پر ز هر گونه آزارها
که با شهر ایران شما کرده اید
چه مایه کیان را بیازرده اید
چه پیمان شکستن چه کین ساختن
همیشه بسوی بدی تاختن
چو یاد آورم چون کنم آشتی
که نیکی سراسر بدی کاشتی
بپنجم که گفتی که پیمان کنم
ز توران سران را گروگان کنم
بنزدیک خسرو فرستیم گنج
ببندیم بر خویشتن راه رنج
بدان ای نگهبان توران سپاه
که فرمان جز اینست ما را ز شاه
مرا جنگ فرمود و آویختن
بکین سیاوش خون ریختن
چو فرمان خسرو نیارم بجای
روان شرم دارد بدیگر سرای
ور اومید داری که خسرو بمهر
گشاید برین گفتها بر تو چهر
گروگان و آن خواسته هرچ هست
چو لهاک و رویین خسروپرست
گسی کن بزودی بنزدیک شاه
سوی شهر ایران گشادست راه
ششم شهر ایران که کردی تو یاد
برو و بوم آباد فرخ نژاد
سپاریم گفتی بخسرو همه
ز هر سو بر خویش خوانم رمه
تراکرد یزدان ازان بی نیاز
گر آگه نه ای تا گشاییم راز
سوی باختر تا بمرز خزر
همه گشت لهراسب را سربسر
سوی نیمروز اندرون تا بسند
جهان شد بکردار روی پرند
تهم رستم نیو با تیغ تیز
برآورد ازیشان دم رستخیز
سر هندوان با درفش سیاه
فرستاد رستم بنزدیک شاه
دهستان و خوارزم و آن بوم و بر
که ترکان برآورده بودند سر
بیابان ازیشان بپرداختند
سوی باختر تاختن ساختند
ببارید بر شیده اشکش تگرگ
فراز آوریدش بنزدیک مرگ
اسیران وز خواسته چند چیز
فرستاد نزدیک خسرو بنیز
وزین سو من و تو به جنگ اندریم
بدین مرکز نام و ننگ اندریم
بیک جنگ دیدی همه دستبرد
ازین نامداران و مردان گرد
ور ایدونک روی اندر آری بروی
رهانم ترا زین همه گفت و گوی
بنیروی یزدان و فرمان شاه
بخون غرقه گردانم این رزمگاه
تو ای نامور پهلوان سپاه
نگه کن بدین گردش هور و ماه
که بند سپهری فراز آمدست
سربخت ترکان بگاز آمدست
نگر تا ز کردار بدگوهرت
چه آرد جهان آفرین بر سرت
زمانه ز بد دامن اندر کشید
مکافات بد را بد آید پدید
تو بندیش هشیار و بگشای گوش
سخن از خردمند مردم نیوش
بدان کین چنین لشکر نامدار
سواران شمشیرزن صدهزار
همه نامجوی و همه کینه خواه
بافسون نگردند ازین رزمگاه
زمانه برآمد به هفتم سخن
فگندی وفا را بسوگند بن
بپیمان مرا با تو گفتار نیست
خرد را روانت خریدار نیست
ازیراک باهرک پیمان کنی
وفا را بفرجام هم بشکنی
بسوگند تو شد سیاوش بباد
بگفتار بر تو کس ایمن مباد
نبودیش فریادرس روز درد
چه مایه بسختی ترا یاد کرد
به هشتم که گفتی مرا تاج و تخت
از آن تو بیشست مردی و بخت
همیدون فزونم بمردان و گنج
ولیکن دلم را ز مهرست رنج
من ایدون گمانم که تا این زمان
بجنگ آزمودی مرا بی گمان
گرم بی هنر یافتی روز کین
تو دانی کنون بازم از پس ببین
بفرجام گفتی ز مردان مرد
تنی چند بگزین ز بهر نبرد
من از لشکر ترک هم زین نشان
بیارم سواران مردم کشان
که از مهربانی که بر لشکرم
نخواهم که بیداد کین گسترم
تو با مهربانی نهی پای پیش
که دانی نهان دل و رای خویش
بیازارد از من جهاندار شاه
گر از یکدگر بگسلانم سپاه
نهم آنک گفتی مبارز گزین
که با من بگردد برین دشت کین
یکی لشکری پرگنه پیش من
پرآزار ازیشان دل انجمن
نباشد ز من شاه همداستان
کزیشان بگردم بدین داستان
نخستین بانبوه زخمی چو کوه
بباید زدن سر بر همگروه
میان دو لشکر دو صف برکشید
گر ایدونک پیروزی آید پدید
وگرنه همین نامداران مرد
بیاریم و سازیم جای نبرد
ازین گفته گر بگسلی باز دل
من از گفته خود نیم دلگسل
ور ایدونک با من بآوردگاه
بسنده نخواهی بدن با سپاه
سپه خواه و یاور ز سالار خویش
بژرفی نگه دار پیکار خویش
پراگنده از لشکرت خستگان
ز خویشان نزدیک و پیوستگان
بمان تا کندشان پزشکان درست
زمان جستن اکنون بدین کار تست
اگر خواهی از من زمان درنگ
وگر جنگ جویی بیارای جنگ
بدان گفتم این تا بروز نبرد
بما بر بهانه نبایدت کرد
که ناگاه با ما بجنگ آمدی
کمین کردی و بی درنگ آمدی
من این کین اگر تا بصد سالیان
بخواهم همانست و اکنون همان
ازین کینه برگشتن امید نیست
شب و روز بی دیدگان را یکیست
چو آن پاسخ نامه گشت اسپری
فرستاده آمد بسان پری
کمر بر میان با ستور نوند
ز مردان به گرد اندرش نیز چند
فرود آمد از باره رویین گرد
گوان را همه پیش گودرز برد
سپهبد بفرمود تا موبدان
زلشکر همه نامور بخردان
بزودی سوی پهلوان آمدند
خردمند و روشن روان آمدند
پس آن پاسخ نامه پیش گوان
بفرمود خواندن همی پهلوان
بزرگان که آن نامه دلپذیر
شنیدند گفتار فرخ دبیر
هش و رای پیران تنک داشتند
همه پند او را سبک داشتند
بگودرز بر آفرین خواند
ورا پهلوان گزین خواندند
پس آن نامه را مهر کرد و بداد
برویین پیران ویسه نژاد
چو از پیش گودرز برخاستند
بفرمود تا خلعت آراستند
از اسبان تازی بزرین ستام
چه افسر چه شمشیر زرین نیام
ببخشید یارانش را سیم و زر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
برفت از در پهلوان با سپاه
سوی لشکر خویش بگرفت راه
چو رویین بنزدیک پیران رسید
بپیش پدر شد چنانچون سزید
بنزدیک تختش فرو برد سر
جهاندیده پیران گرفتش ببر
چو بگزارد پیغام سالار شاه
بگفت آنچ دید اندران رزمگاه
پس آن نامه برخواند پیشش دبیر
رخ پهلوان سپه شد چو قیر
دلش گشت پردرد و جان پرنهیب
بدانست کآمد بتنگی نشیب
شکیبایی و خامشی برگزید
بکرد آن سخن بر سپه ناپدید
ازان پس چنین گفت پیش سپاه
که گودرز را دل نیامد براه
ازان خون هفتاد پور گزین
نیارامدش یک زمان دل ز کین
گر ایدونک او بر گذشته سخن
بنوی همی کینه سازد ز بن
چرا من بکین برادر کمر
نبندم نخارم ازین کینه سر
هم از خون نهصد سر نامدار
که از تن جدا شد گه کارزار
که اندر بر و بوم ترکان دگر
سواری چو هومان نبندد کمر
چو نستیهن آن سرو سایه فگن
که شد ناپدید از همه انجمن
بباید کنون بست ما را کمر
نمانم بایرانیان بوم و بر
بنیروی یزدان و شمشیر تیز
برآرم ازان انجمن رستخیز
از اسبان گله هرچ شایسته بود
ز هر سو بلشکر گه آورد زود
پیاده همه کرد یکسر سوار
دو اسبه سوار از پس کارزار
سرگنجهای کهن برگشاد
بدینار دادن دل اندر نهاد
چو این کرده شد نزد افراسیاب
نوندی برافگند هنگام خواب
فرستاده ای با هش و رای پیر
سخن گوی و گرد و سوار و دبیر
که رو شاه توران سپه را بگوی
که ای دادگر خسرو نامجوی
کز آنگه که چرخ سپهر بلند
بگشت از بر تیره خاک نژند
چو تو شاه بر گاه ننشست نیز
به کس نام شاهی نپیوست نیز
نه زیبا بود جز تو مر تخت را
کلاه و کمر بستن و بخت را
ازان کس برآرد جهاندار گرد
که پیش تو آید بروز نبرد
یکی بنده ام من گنهکار تو
کشیده سر از جان بیدار تو
ز کیخسرو از من بیازرد شاه
جزین خویشتن را ندانم گناه
که این ایزدی بود بود آنچ بود
ندارد ز گفتار بسیار سود
اگر نیز بیند مرا زین گناه
کند گردن آزاد و آید براه
رسانم من اکنون بشاه آگهی
که گردون چه آورد پیش رهی
کشیدم بکوه کنابد سپاه
بایرانیان بر ببستیم راه
وزان سو بیامد سپاهی گران
سپهدار گودرز و با او سران
کز ایران ز گاه منوچهر شاه
فزون زان نیامد بتوران سپاه
به زیبد یکی جایگه ساختند
سپه را دران کوه بنشاختند
سپه را سه روز و سه شب چون پلنگ
بروی اندر آورده بد روی تنگ
نجستیم رزم اندران کینه گاه
که آید مگر سوی هامون سپاه
نیامد سپاهش ازان که برون
سر پهلوانان ما شد نگون
سپهدار ایران نیامد ستوه
بهامون نیاورد لشکر ز کوه
برادر جهاندار هومان من
بکینه بجوشید ازین انجمن
بایران سپه شد که جوید نبرد
ندانم چه آمد بران شیرمرد
بیامد بکین جستنش پور گیو
بگردید با گرد هومان نیو
ابر دست چون بیژنی کشته شد
سر من ز تیمار او گشته شد
که دانست هرگز که سرو بلند
بباغ از گیا یافت خواهد گزند
دل نامداران همه بر شکست
همه شادمانی شد از درد پست
و دیگر چو نستیهن نامدار
ابا ده هزار آزموده سوار
برفت از بر من سپیده دمان
همان بیژنش کند سر در زمان
من از درد دل برکشیدم سپاه
غریوان برفتم بآوردگاه
یکی رزم تا شب برآمد ز کوه
بکردیم یک با دگر همگروه
چو نهصد تن از نامداران شاه
سر از تن جدا شد برین رزمگاه
دو بهره ز گردان این انجمن
دل از درد خسته بشمشیر تن
بما بر شده چیره ایرانیان
بکینه همه پاک بسته میان
بترسم همی زانک گردان سپهر
بخواهد بریدن ز ما پاک مهر
وزان پس شنیدم یکی بدخبر
کزان نیز برگشتم آسیمه سر
که کیخسرو آید همی با سپاه
بپشت سپهبد بدین رزمگاه
گرایدونک گردد درست این خبر
که خسرو کند سوی ما برگذر
جهاندار داند که من با سپاه
نیارم شدن پیش او کینه خواه
مگر شاه با لشکر کینه جوی
نهد سوی ایران بدین کینه روی
بگرداند این بد ز تورانیان
ببندد بکینه کمر بر میان
که گر جان ما را ز ایران سپاه
بد آید نباشد کسی کینه خواه
فرستاده گفت پیران شنید
بکردار باد دمان بردمید
مشست از بر بادپای سمند
بکردار آتش هیونی بلند
بشد تا بنزدیک افراسیاب
نه دم زد بره بر نه آرام و خواب
بنزدیک شاه اندر آمد چو باد
ببوسید تخت و پیامش بداد
چو بشنید گفتار پیران بدرد
دلش گشت پرخون و رخساره زرد
شد از کار آن کشتگان خسته دل
بدان درد بنهاد پیوسته دل
وزان نیز کز دشمنان لشکرش
گریزان و ویران شده کشورش
ز هر سو پلنگ اندر آورده چنگ
بروبر جهان گشته تاریک و تنگ
چو گفتار پیران ازان سان شنید
سپه را همه پای برجای دید
به شبگیر چون تاج بر سر نهاد
همانگه فرستاده را در گشاد
بفرمود تا بازگردد بجای
سوی نامور بنده کدخدای
چنین پاسخ آورد کو را بگوی
که ای مهربان نیکدل راستگوی
تو تا زادی از مادر پاکتن
سرافراز بودی بهر انجمن
ترا بیشتر نزد من دستگاه
توی برتر از پهلوانان بجاه
همیشه یکی جوشنی پیش من
سپر کرده جان و فدی کرده تن
همیدون بهر کار با گنج خویش
گزیده ز بهر منی رنج خویش
تو بردی ز چین تا بایران سپاه
تو کردی دل و بخت دشمن سیاه
نبیند سپه چون تو سالار نیز
نبندد کمر چون تو هشیار نیز
ز تور و پشنگ ار دراید بمهر
چو تو پهلوان نیز نارد سپهر
نخست آنک گفتی من از انجمن
گنهکار دارم همی خویشتن
که کیخسرو آمد ز توران زمین
به ایران و با ما بگسترد کین
بدین من که شاهم نیازرده ام
بدل هرگز این یاد ناورده ام
نباید که باشی بدین تنگدل
ز تیمار یابد ترا زنگ دل
که آن بودنی بود از کردگار
نیامد بدین بد کس آموزگار
که کیخسرو از من نگیرد فروغ
نبیره مخوانش که باشد دروغ
نباشم همیدون من او را نیا
نجویم همی زین سخن کیمیا
بدن کار او کس گنهکار نیست
مرا با جهاندار پیکار نیست
چنین بود و این بودنی کار بود
مرا از تو در دل چه آزار بود
و دیگر که گفتی ز کار سپاه
ز گردیدن تیره خورشید و ماه
همیشه چنینست کار نبرد
ز هر سو همی گردد این تیره گرد
گهی برکشد تا بخورشید سر
گهی اندر آرد ز خورشید بر
بیکسان نگردد سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
گهی با می و رود و رامشگران
گهی با غم و گرم و با اندهان
تو دل را بدین درد خسته مدار
روان را بدین کار بسته مدار
سخن گفتن کشتگان گشت خواب
ز کین برادر تو سر برمتاب
دلی کو ز درد برادر شخود
علاج پزشکان نداردش سود
سه دیگر که گفتی که خسرو پگاه
بجنگ اندر آید همی با سپاه
مبیناد چشم کس آن روزگار
که او پیشدستی نماید بکار
که من خود برانم کز ایدر سپاه
ازان سوی جیحون گذارم براه
نه گودرز مانم نه خسرو نه طوس
نه گاه و نه تاج و نه بوق و نه کوس
بایران ازان گونه رانم سپاه
کزان پس نبیند کسی تاج و گاه
بکیخسرو این پس نمانم جهان
بسر بر فرود آیمش ناگهان
بخنجر ازان سان ببرم سرش
که گرید بدو لشکر و کشورش
مگر کاسمانی دگرگونه کار
فرازآید از گردش روزگار
ترا ای جهاندیده سرافراز
نکردست یزدان بچیزی نیاز
ز مردان وز گنج و نیروی دست
همه ایزدی هرچ بایدت هست
یکی نامور لشکری ده هزار
دلیر و خردمند و گرد و سوار