" rel="stylesheet"/> "> ">

قسمت هشتم

چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت
سر موی مشکین چو کافور گشت
همان سرو یازنده شد چون کمان
ندارم گران گر سرآید زمان
بسی برنیامد برین روزگار
کزو ماند نام از جهان یادگار
جهاندار کیخسرو آمد بگاه
نشست از بر زیرگه با سپاه
از ایرانیان هرک بد نامجوی
پیاده برفتند بی رنگ و بوی
همه جامه هاشان کبود و سیاه
دو هفته ببودند با سوگ شاه
ز بهر ستودانش کاخی بلند
بکردند بالای او ده کمند
ببردند پس نامداران شاه
دبیقی و دیبای رومی سیاه
برو تافته عود و کافور و مشک
تنش را بدو در بکردند خشک
نهادند زیراندرش تخت عاج
بسربر ز کافور وز مشک تاج
چو برگشت کیخسرو از پیش تخت
در خوابگه را ببستند سخت
کسی نیز کاوس کی را ندید
ز کین و ز آوردگاه آرمید
چنینست رسم سرای سپنج
نمانی درو جاودانه مرنج
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگ آوران زیر خفتان و ترگ
اگر شاه باشی وگر زردهشت
نهالی ز خاکست و بالین ز خشت
چنان دان که گیتی ترا دشمنست
زمین بستر و گور پیراهنست
چهل روز سوگ نیا داشت شاه
ز شادی شده دور وز تاج و گاه
پس آنگه نشست از بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دل افروز تاج
سپاه انجمن شد بدرگاه شاه
ردان و بزرگان زرین کلاه
بشاهی برو آفرین خواندند
بران تاج بر گوهر افشاندند
یکی سور بد در جهان سربسر
چو بر تخت بنشست پیروزگر
برین گونه تا سالیان گشت شست
جهان شد همه شاه را زیردست
پراندیشه شد مایه ور جان شاه
ازان رفتن کار و آن دستگاه
همی گفت ویران و آباد بوم
ز چین و ز هند و توران و روم
هم از خاوران تا در باختر
ز کوه و بیابان وز خشک و تر
سراسر ز بدخواه کردم تهی
مرا گشت فرمان و گاه مهی
جهان از بداندیش بی بیم شد
دل اهرمن زین به دو نیم شد
ز یزدان همه آرزو یافتم
وگر دل همه سوی کین تافتم
روانم نباید که آرد منی
بداندیشی و کیش آهرمنی
شوم همچو ضحاک تازی و جم
که با سلم و تور اندر آیم بزم
بیک سو چو کاوس دارم نیا
دگر سو چو توران پر از کیمیا
چو کاوس و چون جادو افراسیاب
که جز روی کژی ندیدی بخواب
بیزدان شوم یک زمان ناسپاس
بروشن روان اندر آرم هراس
ز من بگسلد فره ایزدی
گر آیم بکژی و راه بدی
ازان پس بران تیرگی بگذرم
بخاک اندر آید سر و افسرم
بگیتی بماند ز من نام بد
همان پیش یزدان سرانجام بد
تبه گرددم چهر و رنگ رخان
بریزد بخاک اندرون استخوان
هنر کم شود ناسپاسی بجای
روان تیره گردد بدیگر سرای
گرفته کسی تاج و تخت مرا
بپای اندر آورده بخت مرا
ز من نام ماند بدی یادگار
گل رنجهای کهن گشته خار
من اکنون چو کین پدر خواستم
جهانی بخوبی بیاراستم
بکشتم کسی را که بایست کشت
که بد کژ و با راه یزدان درشت
بآباد و ویران درختی نماند
که منشور تخت مرا برنخواند
بزرگان گیتی مرا کهترند
وگر چند با گنج و با افسرند
سپاسم ز یزدان که او داد فر
همان گردش اختر و پای و پر
کنون آن به آید که من راه جوی
شوم پیش یزدان پر از آب روی
مگر هم بدین خوبی اندر نهان
پرستنده کردگار جهان
روانم بدان جای نیکان برد
که این تاج و تخت مهی بگذرد
نیابد کسی زین فزون کام و نام
بزرگی و خوبی و آرام و جام
رسیدیم و دیدیم راز جهان
بد و نیک هم آشکار و نهان
کشاورز دیدیم گر تاجور
سرانجام بر مرگ باشد گذر
بسالار نوبت بفرمود شاه
که هر کس که آید بدین بارگاه
ورا بازگردان بنیکو سخن
همه مردمی جوی و تندی مکن
ببست آن در بارگاه کیان
خروشان بیامد گشاده میان
ز بهر پرستش سر وتن بشست
بشمع خرد راه یزدان بجست
بپوشید پس جامه نو سپید
نیایش کنان رفت دل پر امید
بیامد خرامان بجای نماز
همی گفت با داور پاک راز
همی گفت کای برتر از جان پاک
برآرنده آتش از تیره خاک
مرا بین و چندی خرد ده مرا
هم اندیشه نیک و بد ده مرا
ترا تا بباشم نیایش کنم
بدین نیکویها فزایش کنم
بیامرز رفته گناه مرا
ز کژی بکش دستگاه مرا
بگردان ز جانم بد روزگار
همان چاره دیو آموزگار
بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم
نگیرد هوا بر روانم ستم
چو بر من بپوشد در راستی
بنیرو شود کژی و کاستی
بگردان ز من دیو را دستگاه
بدان تا ندارد روانم تباه
نگه دار بر من همین راه و سان
روانم بدان جای نیکان رسان
شب و روز یک هفته بر پای بود
تن آنجا و جانش دگر جای بود
سر هفته را گشت خسرو نوان
بجای پرستش نماندش توان
بهشتم ز جای پرستش برفت
بر تخت شاهی خرامید تفت
همه پهلوانان ایران سپاه
شگفتی فرومانده از کار شاه
ازان نامداران روز نبرد
همی هر کسی دیگر اندیشه کرد
چو بر تخت شد نامور شهریار
بیامد بدرگاه سالار بار
بفرمود تا پرده برداشتند
سپه را ز درگاه بگذاشتند
برفتند با دست کرده بکش
بزرگان پیل افکن شیرفش
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو گرگین و بیژن چو رهام شیر
چو دیدند بردند پیشش نماز
ازان پس همه برگشادند راز
که شاها دلیرا گوا داورا
جهاندار و بر مهتران مهترا
چو تو شاه ننشست بر تخت عاج
فروغ از تو گیرد همی مهر و تاج
فرازنده نیزه و تیغ و اسب
فروزنده فرخ آذرگشسب
نترسی ز رنج و ننازی بگنج
بگیتی ز گنجت فزونست رنج
همه پهلوانان ترا بنده ایم
سراسر بدیدار تو زنده ایم
همه دشمنان را سپردی بخاک
نماندت بگیتی ز کس بیم و باک
بهر کشوری لشکر و گنج تست
بجایی که پی برنهی رنج تست
ندانیم کاندیشه شهریار
چرا تیره شد اندرین روزگار
ترا زین جهان روز برخوردنست
نه هنگام تیمار و پژمردنست
گر از ما بچیزی بیازرد شاه
از آزار او نیست ما را گناه
بگوید بما تا دلش خوش کنیم
پر از خون دل و رخ بر آتش کنیم
وگر دشمنی دارد اندر نهان
بگوید بما شهریار جهان
همه تاجداران که بودند شاه
بدین داشتند ارج گنج و سپاه
که گر سر ستانند و گر سر دهند
چو ترگ دلیران بسر برنهند
نهانی که دارد بگوید بما
همان چاره آن بجوید ز ما
بدیشان چنین گفت پس شهریار
که با کس ندارید کس کارزار
بگیتی ز دشمن مرا نیست رنج
نشد نیز جایی پراکنده گنج
نه آزار دارم ز کار سپاه
نه اندر شما هست مرد گناه
ز دشمن چو کین پدر خواستم
بداد وبدین گیتی آراستم
بگیتی پی خاک تیره نماند
که مهر نگین مرا برنخواند
شما تیغها در نیام آورید
می سرخ و سیمینه جام آورید
بجای چرنگ کمان نای و چنگ
بسازید با باده و بوی و رنگ
بیک هفته من پیش یزدان بپای
ببودم به اندیشه و پاک رای
یکی آرزو دارم اندر نهان
همی خواهم از کردگار جهان
بگویم گشاده چو پاسخ دهید
بپاسخ مرا روز فرخ نهید
شما پیش یزدان نیایش کنید
برین کام و شادی ستایش کنید
که او داد بر نیک و بد دستگاه
ستایش مر او را که بنمود راه
ازان پس بمن شادمانی کنید
ز بدها روان بی گمانی کنید
بدانید کین چرخ ناپایدار
نداند همی کهتر از شهریار
همی بدرود پیر و برنا بهم
ازو داد بینیم و زو هم ستم
همه پهلوانان ز نزدیک شاه
برون آمدند از غمان جان تباه
بسالار بار آن زمان گفت شاه
که بنشین پس پرده بارگاه
کسی را مده بار در پیش من
ز بیگانه و مردم خویش من
بیامد بجای پرستش بشب
بدادار دارنده بگشاد لب
همی گفت ای برتر از برتری
فزاینده پاکی و مهتری
تو باشی بمینو مرا رهنمای
مگر بگذرم زین سپنجی سرای
نکردی دلم هیچ نایافته
روان جای روشن دلان تافته
چو یک هفته بگذشت ننمود روی
برآمد یکی غلغل و گفت و گوی
همه پهلوانان شدند انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد
سخن رفت چندی ز بیداد و داد
ز کردار شاهان برتر منش
ز یزدان پرستان وز بدکنش
همه داستانها زدند از مهان
بزرگان و فرزانگان جهان
پدر گیو را گفت کای نیکبخت
همیشه پرستنده تاج و تخت
از ایران بسی رنج برداشتی
بر و بوم و پیوند بگذاشتی
بپیش آمد اکنون یکی تیره کار
که آن را نشاید که داریم خوار
بباید شدن سوی زابلستان
سواری فرستی بکابلستان
بزابل برستم بگویی که شاه
ز یزدان بپیچید و گم کرد راه
در بار بر نامداران ببست
همانا که با دیو دارد نشست
بسی پوزش و خواهش آراستیم
همی زان سخن کام او خواستیم
فراوان شنید ایچ پاسخ نداد
دلش خیره بینیم و سر پر ز باد
بترسیم کو هیچو کاوس شاه
شود کژ و دیوش بپیچد ز راه
شما پهلوانید و داناترید
بهر بودنی بر تواناترید
کنون هرک اوهست پاکیزه رای
ز قنوج وز دنور و مرغ و مای
ستاره شناسان کابلستان
همه پاکریان زابلستان
بیارید زین در یکی انجمن
بایران خرامید با خویشتن
شد این پادشاهی پر از گفت و گوی
چو پوشید خسرو ز ما رای و روی
فگندیم هرگونه رایی ز بن
ز دستان گشاید همی این سخن
سخنهای گودرز بشنید گیو
ز لشکر گزین کرد مردان نیو
برآشفت و اندیشه اندر گرفت
ز ایران ره سیستان برگرفت
چو نزدیک دستان و رستم رسید
بگفت آن شگفتی که دید و شنید
غمی گشت پس نامور زال گفت
که گشتیم با رنج بسیار جفت
برستم چنین گفت کز بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان
ز زابل بخوان و ز کابل بخواه
بدان تا بیایند با ما براه
شدند انجمن موبدان و ردان
ستاره شناسان و هم بخردان
همه سوی دستان نهادند روی
ز زابل به ایران نهادند روی
جهاندار برپای بد هفت روز
بهشتم چو بفروخت گیتی فروز
ز در پرده برداشت سالار بار
نشست از بر تخت زر شهریار
همه پهلوانان ابا موبدان
برفتند نزدیک شاه جهان
فراوان ببودند پیشش بپای
بزرگان با دانش و رهنمای
جهاندار چون دید بنداختشان
برسم کیان پایگه ساختشان
ازان نامداران خسروپرست
کس از پای ننشست و نگشاد دست
گشادند لب کی سپهر روان
جهاندار باداد و روشن روان
توانایی و فر شاهی تراست
ز خورشید تا پشت ماهی تراست
همه بودنیها بروشن روان
بدانی بکردار و دانش جوان
همه بندگانیم در پیش شاه
چه کردیم و بر ما چرا بست راه
ارغم ز دریاست خشکی کنیم
همه چادر خاک مشکی کنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم
بخنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر چاره این برآید بگنج
نبیند ز گنج درم نیز رنج
همه پاسبانان گنج توایم
پر از درد گریان ز رنج توایم
چنین داد پاسخ جهاندار باز
که از پهلوانان نیم بی نیاز
ولیکن ندارم همی دل برنج
ز نیروی دست و ز مردان و گنج
نه در کشوری دشمن آمد پدید
که تیمار آن بد بباید کشید
یکی آرزو خواست روشن دلم
همی دل آن آرزو نگسلم
بدان آرزو دارم اکنون امید
شب تیره تا گاه روز سپید
چه یابم بگویم همه راز خویش
برآرم نهان کرده آواز خویش
شما بازگردید پیروز و شاد
بد اندیشه بر دل مدارید یاد
همه پهلوانان آزادمرد
برو خواندند آفرینی بدرد
چو ایشان برفتند پیروز شاه
بفرمود تا پرده بارگاه
فروهشت و بنشست گریان بدرد
همی بود پیچان و رخ لاژورد
جهاندار شد پیش برتر خدای
همی خواست تا باشدش رهنمای
همی گفت کای کردگار سپهر
فروزنده نیکی و داد و مهر
ازین شهریاری مرا سود نیست
گر از من خداوند خشنود نیست
ز من نیکوی گر پذیرفت و زشت
نشستن مرا جای ده در بهشت
چنین پنج هفته خروشان بپای
همی بود بر پیش گیهان خدای
شب تیره از رنج نغنود شاه
بدانگه که برزد سر از برج ماه
بخفت او و روشن روانش نخفت
که اندر جهان با خرد بود جفت
چنان دید در خواب کو را بگوش
نهفته بگفتی خجسته سروش
که ای شاه نیک اختر و نیک بخت
بسودی بسی یاره و تاج و تخت
اگر زین جهان تیز بشتافتی
کنون آنچ جستی همه یافتی
بهمسیایگی داور پاک جای
بیابی بدین تیرگی در مپای
چو بخشی بارزانیان بخش گنج
کسی را سپار این سرای سپنج
توانگر شوی گر تو درویش را
کنی شادمان مردم خویش را
کسی گردد ایمن ز چنگ بلا
که یابد رها زین دم اژدها
هرآنکس که از بهر تو رنج برد
چنان دان که آن از پی گنج برد
چو بخشی بارزانیان بخش چیز
که ایدر نمانی تو بسیار نیز
سر تخت را پادشاهی گزین
که ایمن بود مور ازو بر زمین
چو گیتی ببخشی میاسای هیچ
که آمد ترا روزگار بسیچ
چو بیدار شد رنج دیده ز خواب
ز خوی دید جای پرستش پرآب
همی بود گریان و رخ بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
همی گفت گر تیز بشتافتم
ز یزدان همه کام دل یافتم
بیامد بر تخت شاهی نشست
یکی جامه نابسوده بدست
بپوشید و بنشست بر تخت عاج
جهاندار بی یاره و گرز و تاج
سر هفته را زال و رستم بهم
رسیدند بی کام دل پر ز غم
چو ایرانیان آگهی یافتند
همه داغ دل پیش بشتافتند
چو رستم پدید آمد و زال زر
همان موبدان فراوان هنر
هرآنکس که بود از نژاد زرسب
پذیره شدن را بیاراست اسب
همان طوس با کاویانی درفش
همه نامداران زرینه کفش
چو گودرز پیش تهمتن رسید
سرشکش ز مژگان برخ برچکید
سپاهی همی رفت رخساره زرد
ز خسرو همه دل پر از داغ و درد
بگفتند با زال و رستم که شاه
بگفتار ابلیس گم کرد راه
همه بارگاهش سیاهست و بس
شب و روز او را ندیدست کس
ازین هفته تا آن در بارگاه
گشایند و پوییم و یابیم راه
جز آنست کیخسرو ای پهلوان
که دیدی تو شاداب و روشن روان
شده کوژ بالای سرو سهی
گرفته گل سرخ رنگ بهی
ندانم چه چشم بد آمد بروی
چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
مگر تیره شد بخت ایرانیان
وگر شاه را ز اختر آمد زیان
بدیشان چنین گفت زال دلیر
که باشد که شاه آمد از گاه سیر
درستی و هم دردمندی بود
گهی خوشی و گه نژندی بود
شما دل مدارید چندین بغم
که از غم شود جان خرم دژم
بکوشیم و بسیار پندش دهیم
بپند اختر سودمندش دهیم
وزان پس هرآنکس که آمد براه
برفتند پویان سوی بارگاه
هم آنگه ز در پرده برداشتند
بر اندازه شان شاد بگذاشتند
چو دستان و چون رستم پیلتن
چو طوس و چو گودرز و آن انجمن
چو گرگین و چون بیژن و گستهم
هرآنکس که رفتند گردان بهم
شهنشاه چون روی ایشان بدید
بپرده در آوای رستم شنید
پراندیشه از تخت برپای خاست
چنان پشت خمیده را کرد راست
ز دانندگان هرک بد زابلی
ز قنوج وز دنبر و کابلی
یکایک بپرسید و بنواختشان
برسم مهی پایگه ساختشان
همان نیز ز ایرانیان هرک بود
باندازه شان پایگه برفزود
برو آفرین کرد بسیار زال
که شادان بدی تا بود ماه و سال
ز گاه منوچهر تا کیقباد
ازان نامداران که داریم یاد
همان زو طهماسب و کاوس کی
بزرگان و شاهان فرخنده پی
سیاوش مرا خود چو فرزند بود
که با فر و با برز و اورند بود
ندیدم کسی را بدین بخردی
بدین برز و این فره ایزدی
بپیروزی و مردی و مهر و رای
که شاهیت بادا همیشه بجای
چه مهتر که پای ترا خاک نیست
چه زهر آنک نام تو تریاک نیست
یکی ناسزا آگهی یافتم
بدان آگهی تیز بشتافتم
ستاره شناسان و کنداوران
ز هر کشوری آنک دیدم سران
ز قنوج وز دنور و مرغ و مای
برفتند با زیج هندی ز جای
بدان تا بجویند راز سپهر
کز ایران چرا پاک ببرید مهر
از ایران کس آمد که پیروز شاه
بفرمود تا پرده بارگاه
نه بردارد از پیش سالار بار
بپوشد ز ما چهره شهریار
من از درد ایرانیان چو عقاب
همی تاختم همچو کشتی بر آب
بدان تا بپرسم ز شاه جهان
ز چیزی که دارد همی در نهان
به سه چیز هر کار نیکو شود
همان تخت شاهی بی آهو شود
بگنج و برنج و بمردان مرد
بجز این نشاید همی کار کرد
چهارم بیزدان ستایش کنیم
شب و روز او را نیایش کنیم
که اویست فریادرس بنده را
همو بازدارد گراینده را
بدرویش بخشیم بسیار چیز
اگر چند چیز ارجمند است نیز
بدان تا روان تو روشن کند
خرد پیش مغز تو جوشن کند
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
یکی دانشی پاسخ افگند بن
بدو گفت کای پیر پاکیزه مغز
همه رای و گفتارهای تو نغز
ز گاه منوچهر تا این زمان
نه ای جز بی آزار و نیکی گمان
همان نامور رستم پیلتن
ستون کیان نازش انجمن
سیاوش را پروراننده اوست
بدو نیکویها رساننده اوست
سپاهی که دیدند گوپال او
سر ترگ و برز و فر و یال او
بسی جنگ ناکرده بگریختند
همه دشت تیر و کمان ریختند
بپیش نیاکان من کینه خواه
چو دستور فرخ نماینده راه
وگر نام و رنج تو گیرم بیاد
بماند سخن تازه تا صد نژاد
ز گفتار چرب ار پژوهش کنم
ترا این ستایش نکوهش کنم
دگر هرچ پرسیدی از کار من
ز نادادن بار و آزار من
بیزدان یکی آرزو داشتم
جهان را همه خوار بگذاشتم
کنون پنج هفتست تا من بپای
همی خواهم از داور رهنمای
که بخشد گذشته گناه مرا
درخشان کند تیرگاه مرا
برد مر مرا زین سپنجی سرای
بود در همه نیکوی رهنمای
نماند کزین راستی بگذرم
چو شاهان پیشین یپیچد سرم
کنون یافتم هرچ جستم ز کام
بباید پسیچید کآمد خرام
سحرگه مرا چشم بغنود دوش
ز یزدان بیامد خجسته سروش
که برساز کآمد گه رفتنت
سرآمد نژندی و ناخفتنت
کنون بارگاه من آمد بسر
غم لشکر و تاج و تخت و کمر
غمی شد دل ایرانیان را ز شاه
همه خیره گشتند و گم کرده راه
چو بشنید زال این سخن بردمید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بایرانیان گفت کین رای نیست
خرد را بمغز اندرش جای نیست
که تا من ببستم کمر بر میان
پرستنده ام پیش تخت کیان
ز شاهان ندیدم کسی کین بگفت
چو او گفت ما را نباید نهفت
نباید بدین بود همداستان
که او هیچ راند چنین داستان
مگر دیو با او هم آواز گشت
که از راه یزدان سرش بازگشت
فریدون و هوشنگ یزدان پرست
نبردند هرگز بدین کار دست
بگویم بدو من همه راستی
گر آید بجان اندرون کاستی
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
کزین سان سخن کس نگفت از میان
همه با توایم آنچ گویی بشاه
مبادا که او گم کند رسم و راه
شنید این سخن زال برپای خاست
چنین گفت کای خسرو داد و راست
ز پیر جهاندیده بشنو سخن
چو کژ آورد رای پاسخ مکن
که گفتار تلخست با راستی
ببندد بتلخی در کاستی
نشاید که آزار گیری ز من
برین راستی پیش این انجمن
بتوران زمین زادی از مادرت
همانجا بد آرام و آبشخورت
ز یک سو نبیره رد افراسیاب
که جز جادوی را ندیدی بخواب
چو کاوس دژخیم دیگر نیا
پر از رنگ رخ دل پر از کیمیا
ز خاور ورا بود تا باختر
بزرگی و شاهی و تاج و کمر
همی خواست کز آسمان بگذرد
همه گردش اختران بشمرد
بدان بر بسی پندها دادمش
همین تلخ گفتار بگشادمش
بس پند بشنید و سودی نکرد
ازو بازگشتم پر از داغ و درد
چو بر شد نگون اندر آمد بخاک
ببخشود بر جانش یزدان پاک
بیامد بیزدان شده ناسپاس
سری پر ز گرد و دلی پرهراس
تو رفتی و شمشیرزن صد هزار
زره دار با گرزه گاوسار
چو شیر ژیان ساختی رزم را
بیاراستی دشت خوارزم را
ز پیش سپه تیز رفتی بجنگ
پیاده شدی پس بجنگ پشنگ
گر او را بدی بر تو بر دست یاب
بایران کشیدی رد افراسیاب
زن و کودک خرد ایرانیان
ببردی بکین کس نبستی میان
ترا ایزد از دست او رسته کرد
ببخشود و رای تو پیوسته کرد
بکشتی کسی را که زو بد هراس
بدادار دارنده بد ناسپاس
چو گفتم که هنگام آرام بود
گه بخشش و پوشش و جام بود
بایران کنون کار دشوارتر
فزونتر بدی دل پرآزارتر
که تو برنوشتی ره ایزدی
بکژی گذشتی و راه بدی
ازین بد نباشد تنت سودمند
نیاید جهان آفرین را پسند
گر این باشد این شاه سامان تو
نگردد کسی گرد پیمان تو
پشیمانی آید ترا زین سخن
براندیش و فرمان دیوان مکن
وگر نیز جویی چنین کار دیو
ببرد ز تو فر کیهان خدیو
بمانی پر از درد و دل پر گناه
نخوانند ازین پس ترا نیز شاه
بیزدان پناه و بیزدان گرای
که اویست بر نیک و بد رهنمای
گر این پند من یک بیک نشنوی
بآهرمن بدکنش بگروی
بماندت درد و نماندت بخت
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
خرد باد جان ترا رهنمای
بپاکی بماناد مغزت بجای
سخنهای دستان چو آمد ببن
یلان برگشادند یکسر سخن
که ما هم برآنیم کین پیر گفت
نباید در راستی را نهفت
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید
زمانی بیاسود و اندر شمید
پراندیشه گفت ای جهاندیده زال
بمردی بی اندازه پیموده سال
اگر سرد گویمت بر انجمن
جهاندار نپسندد این بد ز من
دگر آنک رستم شود دردمند
ز درد وی آید بایران گزند
دگر آنگ گر بشمری رنج اوی
همانا فزون آید از گنج اوی
سپر کرد پیشم تن خویش را
نبد خواب و خوردن بداندیش را
همان پاسخت را بخوبی کنیم
دلت را بگفتار تو نشکنیم
چنین گفت زان پس بآواز سخت
که ای سرفرازان پیروز بخت
سخنهای دستان شنیدم همه
که بیدار بگشاد پیش رمه
بدارنده یزدان گیهان خدیو
که من دورم از راه و فرمان دیو
به یزدان گراید همی جان من
که آن دیدم از رنج درمان من
بدید آن جهان را دل روشنم
خرد شد ز بدهای او جوشنم
بزال آنگهی گفت تندی مکن
براندازه باید که رانی سخن
نخست آنک گفتی ز توران نژاد
خردمند و بیدار هرگز نزاد
جهاندار پور سیاوش منم
ز تخم کیان راد و باهش منم
نبیره جهاندار کاوس کی
دل افروز و با دانش و نیک پی
بمادر هم از تخم افراسیاب
که با خشم او گم شدی خورد و خواب
نبیره فریدون و پور پشنگ
ازین گوهران چنین نیست ننگ
که شیران ایران بدریای آب
نشستی تن از بیم افراسیاب
دگر آنک کاوس صندوق ساخت
سر از پادشاهی همی برفراخت
چنان دان که اندر فزونی منش
نسازند بر پادشا سرزنش
کنون من چو کین پدر خواستم
جهان را بپیروزی آراستم
بکشتم کسی را کزو بود کین
وزو جور و بیداد بد بر زمین
بگیتی مرا نیز کاری نماند
ز بدگوهران یادگاری نماند
هرآنگه که اندیشه گردد دراز
ز شادی و از دولت دیریاز
چو کاوس و جمشید باشم براه
چو ایشان ز من گم شود پایگاه
چو ضحاک ناپاک و تور دلیر
که از جور ایشان جهان گشت سیر
بترسم که چون روز نخ برکشد
چو ایشان مرا سوی دوزخ کشد
دگر آنک گفتی که باشیده جنگ
بیاراستی چون دلاور پلنگ
ازان بد کز ایران ندیدم سوار
نه اسپ افگنی از در کارزار
که تنها بر او بجنگ آمدی
چو رفتی برزمش درنگ آمدی
کسی را کجا فر یزدان نبود
وگر اختر نیک خندان نبود
همه خاک بودی بجنگ پشنگ
از ایران بدین سان شدم تیزچنگ
بدین پنج هفته که من روز و شب
همی بآفرین برگشادم دو لب
بدان تا جهاندار یزدان پاک
رهاند مرا زین غم تیره خاک
شدم سیر زین لشکر و تاج و تخت
سبک بار گشتیم و بستیم رخت
تو ای پیر بیدار دستان سام
مرا دیو گویی که بنهاد دام
بتاری و کژی بگشتم ز راه
روان گشته بی مایه و دل تباه
ندانم که بادافره ایزدی
کجا یابم و روزگار بدی
چو دستان شنید این سخن خیره شد
همی چشمش از روی او تیره شد
خروشان شد از شاه و بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد و راست
ز من بود تیزی و نابخردی
توی پاک فرزانه ایزدی
سزد گر ببخشی گناه مرا
اگر دیو گم کرد راه مرا
مرا سالیان شد فزون از شمار
کمر بسته ام پیش هر شهریار