" rel="stylesheet"/> "> ">

قسمت نهم

ز شاهان ندیدم کزین گونه راه
بجستی ز دادار خورشید و ماه
که ما را جدایی نبود آرزوی
ازین دادگر خسرو نیک خوی
سخنهای دستان چو بشنید شاه
پسند آمدش پوزش نیک خواه
بیازید و بگرفت دستش بدست
بر خویش بردش بجای نشست
بدانست کو این سخن جز بمهر
نپیمود با شاه خورشید چهر
چنین گفت پس شاه با زال زر
که اکنون ببندید یکسر کمر
تو و رستم و طوس و گودرز و گیو
دگر هرک او نامدارست نیو
سراپرده از شهر بیرون برید
درفش همایون بهامون برید
ز خرگاه وز خیمه چندانک هست
بسازید بر دشت جای نشست
درفش بزرگان و پیل و سپاه
بسازید روشن یکی رزمگاه
چنان کرد رستم که خسرو بگفت
ببردند پرده سرای از نهفت
بهامون کشیدند ایرانیان
بفرمان ببستند یکسر میان
سپید و سیاه و بنفش و کبود
زمین کوه تا کوه پر خیمه بود
میان اندرون کاویانی درفش
جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش
سراپرده زال نزدیک شاه
برافراخته زو درفش سیاه
بدست چپش رستم پهلوان
ز کابل بزرگان روشن روان
بپیش اندرون طوس و گودرز و گیو
چو رهام و شاپور و گرگین نیو
پس پشت او بیژن و گستهم
بزرگان که بودند با او بهم
شهنشاه بر تخت زرین نشست
یکی گرزه گاوپیکر بدست
بیک دست او زال و رستم بهم
چو پیل سرافراز و شیر دژم
بدست گر طوس و گودرز و گیو
دگر بیژن گرد و رهام نیو
نهاده همه چهر بر چشم شاه
بدان تا چه گوید ز کار سپاه
بآواز گفت آن زمان شهریار
که این نامداران به روزگار
هران کس که دارید راه و خرد
بدانید کین نیک و بد بگذرد
همه رفتنی ایم و گیتی سپنچ
چرا باید این درد و اندوه و رنج
ز هر دست خوبی فرازآوریم
بدشمن بمانیم و خود بگذریم
کنون گاو آن زیر چرم اندر است
که پاداش و بادافره دیگرست
بترسید یکسر ز یزدان پاک
مباشید ایمن بدین تیره خاک
که این روز بر ما همی بگذرد
زمانه دم هر کسی بشمرد
ز هوشنگ و جمشید و کاوس شاه
که بودند با فر و تخت و کلاه
جز از نام ازیشان بگیتی نماند
کسی نامه رفتگان برنخواند
از ایشان بسی ناسپاسان بدند
بفرجام زان بد هراسان بدند
چو ایشان همان من یکی بنده ام
وگر چند با رنج کوشنده ام
بکوشیدم و رنج بردم بسی
ندیدم که ایدر بماند کسی
کنون جان و دل زین سرای سپنج
بکندم سرآوردم این درد و رنج
کنون آنچ جستم همه یافتم
ز تخت کیی روی برتافتم
هر آن کس که در پیش من برد رنج
ببخشم بدو هرچ خواهد ز گنج
ز کردار هر کس که دارم سپاس
بگویم بیزدان نیکی شناس
بایرانیان بخشم این خواسته
سلیح و در گنج آراسته
هر آن کس که هست از شما مهتری
ببخشم بهر مهتری کشوری
همان بدره و برده و چارپای
براندیشم آرم شمارش بجای
ببخشم که من راه را ساختم
وزین تیرگی دل بپرداختم
شما دست شادی بخوردن برید
بیک هفته ایدر چمید و چرید
بخواهم که تا زین سرای سپنج
گذر یابم و دور مانم ز رنج
چو کیخسرو این پندها برگرفت
بماندند گردان ایران شگفت
یکی گفت کین شاه دیوانه شد
خرد با دلش سخت بیگانه شد
ندانم برو بر چه خواهد رسید
کجا خواهد این تاج و تخت آرمید
برفتند یکسر گروهاگروه
همه دشت لشکر بدو راغ و کوه
غو نای و آوای مستان ز دشت
تو گفتی همی از هوا برگذشت
ببودند یک هفته زین گونه شاد
کسی را نیامد غم و رنج یاد
بهشتم نشست از بر گاه شاه
ابی یاره و گرز و زرین کلاه
چو آمدش رفتن بتنگی فراز
یکی گنج را درگشادند باز
چو بگشاد آن گنج آباد را
وصی کرد گودرز کشواد را
بدو گفت بنگر بکار جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
که هر گنج را روزی آگندنیست
بسختی و روزی پراگندنیست
نگه کن رباطی که ویران بود
یکی کان بنزدیک ایران بود
دگر آبگیری که باشد خراب
از ایران وز رنج افراسیاب
دگر کودکانی که بی مادرند
زنانی که بی شوی و بی چادرند
دگر آنکش آید بچیزی نیاز
ز هر کس همی دارد آن رنج راز
بر ایشان در گنج بسته مدار
ببخش و بترس از بد روزگار
دگر گنج کش نام بادآورست
پر از افسر و زیور و گوهرست
نگه کن بشهری که ویران شدست
کنام پلنگان و شیران شدست
دگر هرکجا رسم آتشکدست
که بی هیربد جای ویران شدست
سه دیگر کسی کو ز تن بازماند
بروز جوانی درم برفشاند
دگر چاهساری که بی آب گشت
فراوان برو سالیان برگذشت
بدین گنج بادآور آباد کن
درم خوار کن مرگ را یاد کن
دگر گنج کش خواندندی عروس
که آگند کاوس در شهر طوس
بگودرز فرمود کان را ببخش
یزال و بگیو و خداوند رخش
همه جامه های تنش برشمرد
نگه کرد یکسر برستم سپرد
همان یاره و طوق کنداوران
همان جوشن و گرزهای گران
ز اسبان بجایی که بودش یله
بطوس سپهبد سپردش گله
همه باغ و گلشن بگودرز داد
بگیتی ز مرزی که آمدش یاد
سلیح تنش هرچ در گنج بود
که او را بدان خواسته رنج بود
سپردند یکسر بگیو دلیر
بدانگه که خسرو شد از گنج سیر
از ایوان و خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخور و چارپای
فریبرز کاوس را داد شاه
بسی جوشن و ترگ و رومی کلاه
یکی طوق روشن تر از مشتری
ز یاقوت رخشان دو انگشتری
نبشته برو نام شاه جهان
که اندر جهان آن نبودی نهان
ببیژن چنین گفت کین یادگار
همی دار و جز تخم نیکی مکار
بایرانیان گفت هنگام من
فراز آمد و تازه شد کام من
بخواهید چیزی که باید ز من
که آمد پراگندن انجمن
همه مهتران زار و گریان شدند
ز درد شهنشاه بریان شدند
همی گفت هرکس که ای شهریار
کرا مانی این تاج را یادگار
چو بشنید دستان خسرو پرست
زمین را ببوسید و برپای جست
چنین گفت کای شهریار جهان
سزد کآرزوها ندارم نهان
تو دانی که رستم بایران چه کرد
برزم و ببزم و بننگ و نبرد
چو کاوس کی شد بمازندران
رهی دور و فرسنگهای گران
چو دیوان ببستند کاوس را
چو گودرز گردنکش و طوس را
تهمتن چو بشنید تنها برفت
بمازندران روی بنهاد تفت
بیابان وتاریکی و دیو و شیر
همان جادوی و اژدهای دلیر
بدان رنج و تیمار ببرید راه
بمازندران شد بنزدیک شاه
بدرید پهلوی دیو سپید
جگرگاه پولاد غندی و بید
سر سنجه را ناگه از تن بکند
خروشش برآمد بابر بلند
چو سهراب فرزند کاندر جهان
کسی را نبود از کهان و مهان
بکشت از پی کین کاوس شاه
ز دردش بگرید همی سال و ماه
وزان پس کجا رزم کاموس کرد
بمردی بابر اندر آورد گرد
ز کردار او چند رانم سخن
که هم داستانها نیاید ببن
اگر شاه سیر آمد از تاج و گاه
چه ماند بدین شیردل نیک خواه
چنین داد پاسخ که کردار اوی
بنزدیک ما رنج و تیمار اوی
که داند مگر کردگار سپهر
نماینده کام و آرام و مهر
سخنهای او نیست اندر نهفت
نداند کس او را بافاق جفت
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
نبشتند عهدی ز شاه زمین
سرافراز کیخسرو پاک دین
ز بهر سپهبد گو پیلتن
ستوده بمردی بهر انجمن
که او باشد اندر جهان پیشرو
جهاندار و بیدار و سالار و گو
هم او را بود کشور نیمروز
سپهدار پیروز لشکر فروز
نهادند بر عهد بر مهر زر
برآیین کیخسرو دادگر
بدو داد منشور و کرد آفرین
که آباد بادا برستم زمین
مهانی که با زال سام سوار
برفتند با زیجها بر کنار
ببخشیدشان خلعت و سیم و زر
یکی جام مر هر یکی را گهر
جهاندیده گودرز برپای خاست
بیاراست با شاه گفتار راست
چنین گفت کای شاه پیروز بخت
ندیدیم چون تو خداوند تخت
ز گاه منوچهر تا کیقباد
ز کاوس تا گاه فرخ نژاد
بپیش بزرگان کمر بسته ام
بی آزار یک روز ننشسته ام
نبیره پسر بود هفتاد و هشت
کنون ماند هشت و دگر برگذشت
همان گیو بیداردل هفت سال
بتوران زمین بود بی خورد و هال
بدشت اندرون گور بد خوردنش
هم از چرم نخچیر پیراهنش
بایران رسید آنچ بد شاه دید
که تیمار او گیو چندی کشید
جهاندار سیر آمد از تاج گاه
همو چشم دارد به نیکی ز شاه
چنین داد پاسخ که بیشست ازین
که بر گیو بادا هزارآفرین
خداوند گیتی ورایار باد
دل بدسگالانش پرخار باد
کم و بیش ما پاک بر دست تست
که روشن روان بادی و تن درست
بفرمود تا عهد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان
نویسد ز مشک و ز عنبر دبیر
یکی نامه از پادشا بر حریر
یکی مهر زرین برو برنهاد
بران نامه شاه آفرین کرد یاد
که یزدان ز گودرز خشنود باد
دل بدسگالانش پر دود باد
بایرانیان گفت گیو دلیر
مبادا که آید ز کردار سیر
بدانید کو یادگار منست
بنزد شما زینهار منست
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز بر مگذرید
ز گودرزیان هرک بد پیش رو
یکی آفرینی بگسترد نو
چو گودرز بنشست برخاست طوس
بشد پیش خسرو زمین داد بوس
بدو گفت شاها انوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
منم زین بزرگان فریدون نژاد
ز ناماوران تا بیامد قباد
کمر بسته ام پیش ایرانیان
که نگشادم از بند هرگز میان
بکوه هماون ز جوشن تنم
بخست و همان بود پیراهنم
بکین سیاوش بران رزمگاه
بدم هر شبی پاسبان سپاه
بلاون سپه را نکردم رها
همی بودم اندر دم اژدها
بمازندران بسته کاوس بود
دگر بند بر گردن طوس بود
نکردم سپه را به جایی یله
نه از من کسی کرد هرگز گله
کنون شاه سیر آمد از تاج و گنج
همی بگذرد زین سرای سپنج
چه فرمایدم چیست نیروی من
تو دانی هنرها و آهوی من
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که بیشست رنج تو از روزگار
همی باش با کاویانی درفش
تو باشی سپهدار زرینه کفش
بدین مرز گیتی خراسان تراست
ازین نامداران تن آسان تراست
نبشتند عهدی بران هم نشان
بپیش بزرگان گردنکشان
نهادند بر عهد بر مهر زر
یکی طوق زرین و زرین کمر
بدو داد و کردش بسی آفرین
که از تو مبادا دلی پر ز کین
ز کار بزرگان چو پردخته شد
شهنشاه زان رنجها رخته شد
ازان مهتران نام لهراسب ماند
که از دفتر شاه کس برنخواند
ببیژن بفرمود تا با کلاه
بیاورد لهراسب را نزد شاه
چو دیدش جهاندار برپای جست
برو آفرین کرد و بگشاد دست
فرود آمد از نامور تخت عاج
ز سر برگرفت آن دل افروز تاج
بلهراسب بسپرد و کرد آفرین
همه پادشاهی ایران زمین
همی کرد پدرود آن تخت عاج
برو آفرین کرد و بر تخت و تاج
که این تاج نو بر تو فرخنده باد
جهان سربسر پیش تو بنده باد
سپردم بتو شاهی و تاج و گنج
ازان پس که دیدم بسی درد و رنج
مگردان زبان زین سپس جز بداد
که از داد باشی تو پیروز و شاد
مکن دیو را آشنا با روان
چو خواهی که بختت بماند جوان
خردمند باش و بی آزار باش
همیشه روانرا نگهدار باش
به ایرانیان گفت کز بخت اوی
بباشید شادان دل از تخت اوی
شگفت اندرو مانده ایرانیان
برآشفته هر یک چو شیر ژیان
همی هر کسی در شگفتی بماند
که لهراسب را شاه بایست خواند
ازان انجمن زال بر پای خاست
بگفت آنچ بودش بدل رای راست
چنین گفت کای شهریار بلند
سزد گر کنی خاک را ارجمند
سربخت آن کس پر از خاک باد
روان ورا خاک تریاک باد
که لهراسب را شاه خواند بداد
ز بیداد هرگز نگیریم یاد
بایران چو آمد بنزد زرسب
فرومایه ای دیدمش با یک اسب
بجنگ الانان فرستادیش
سپاه و درفش و کمر دادیش
ز چندین بزرگان خسرو نژاد
نیامد کسی بر دل شاه یاد
نژادش ندانم ندیدم هنر
ازین گونه نشنیده ام تاجور
خروشی برآمد ز ایرانیان
کزین پس نبندیم شاها میان
نجوییم کس نام در کارزار
چو لهراسب را کی کند شهریار
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
که هر کس که بیداد گوید همی
بجز دود ز آتش نجوید همی
که نپسندد از ما بدی دادگر
نه هر کو بدی کرد بیند گهر
که یزدان کسی را کند نیک بخت
سزاوار شاهی و زیبای تخت
جهان آفرین بر روانم گواست
که گشت این سخنها بلهراسب راست
که دارد همی شرم و دین و خرد
ز کردار نیکی همی برخورد
نبیره جهاندار هوشنگ هست
خردمند و بینادل و پاک دست
پی جاودان بگسلاند ز خاک
پدید آورد راه یزدان پاک
زمانه جوان گردد از پند اوی
بدین هم بود پاک فرزند اوی
بشاهی برو آفرین گسترید
وزین پند و اندرز من مگذرید
هرآنکس کز اندرز من درگذشت
همه رنج او پیش من بادگشت
چنین هم ز یزدان بود ناسپاس
بدلش اندر آید ز هر سو هراس
چو بشنید زال این سخنهای پاک
بیازید انگشت و برزد بخاک
بیالود لب را بخاک سیاه
به آواز لهراسب را خواند شاه
بشاه جهان گفت خرم بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
که دانست جز شاه پیروز و راد
که لهراسب دارد ز شاهان نژاد
چو سوگند خوردم بخاک سیاه
لب آلوده شد مشمر آن از گناه
به ایرانیان گفت پیروز شاه
که بدرود باد این دل افروز گاه
چو من بگذرم زین فرومایه خاک
شما را بخواهم ز یزدان پاک
بپدرود کردن رخ هر کسی
ببوسید با آب مژگان بسی
یلان را همه پاک در بر گرفت
بزاری خروشیدن اندر گرفت
همی گفت کاجی من این انجمن
توانستمی برد با خویشتن
خروشی برآمد ز ایران سپاه
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
پس پرده ها کودک خرد و زن
بکوی و ببازار شد انجمن
خروشیدن ناله و آه خاست
بهر برزنی ماتم شاه خاست
به ایرانیان آن زمان گفت شاه
که فردا شما را همینست راه
هر آنکس که دارید نام و نژاد
بدادار خورشید باشید شاد
من اکنون روانرا همی پرورم
که بر نیک نامی مگر بگذرم
نبستم دل اندر سپنجی سرای
بدان تا سروش آمدم رهنمای
بگفت این وز پایگه اسب خواست
ز لشکرگه آواز فریاد خاست
بیامد بایوان شاهی دژم
بآزاد سرو اندر آورده خم
کنیزک بدش چار چون آفتاب
ندیدی کسی چهر ایشان بخواب
ز پرده بتان را بر خویش خواند
همه راز دل پیش ایشان براند
که رفتیم اینک ز جای سپنج
شما دل مدارید با درد و رنج
نبینید جاوید زین پس مرا
کزین خاک بیدادگر بس مرا
سوی داور پاک خواهم شدن
نبینم همی راه بازآمدن
بشد هوش زان چار خورشید چهر
خروشان شدند از غم و درد و مهر
شخودند روی و بکندند موی
گسستند پیرایه و رنگ و بوی
ازان پس هر آنکس که آمد بهوش
چنین گفت با ناله و با خروش
که ما را ببر زین سرای سپنج
رها کن تو ما را ازین درد و رنج
بدیشان چنین گفت پر مایه شاه
کزین پس شما را همینست راه
کجا خواهران جهاندار جم
کجا تاجداران با باد و دم
کجا مادرم دخت افراسیاب
که بگذشت زان سان بدریای آب
کجا دختر تور ماه آفرید
که چون او کس اندر زمانه ندید
همه خاک دارند بالین و خشت
ندانم بدوزخ درند ار بهشت
مجویید ازین رفتن آزار من
که آسان شود راه دشوار من
خروشید و لهراسب را پیش خواند
ازیشان فراوان سخنها براند
بلهراسب گفت این بتان منند
فروزنده پاک جان منند
برین هم نشست اندرین هم سرای
همی دارشان تا تو باشی بجای
نباید که یزدان چو خواندت پیش
روان شرم دارد ز کردار خویش
چو بینی مرا با سیاوش بهم
ز شرم دو خسرو بمانی دژم
پذیرفت لهراسب زو هرچ گفت
که با دیده شان دارم اندر نهفت
وزان جایگه تنگ بسته میان
بگردید بر گرد ایرانیان
کز ایدر بایوان خرامید زود
مدارید در دل مرا جز درود
مباشید گستاخ با این جهان
که او بتری دارد اندر نهان
مباشید جاوید جز راد و شاد
ز من جز بنیکی مگیرید یاد
همه شاد و خرم بایوان شوید
چو رفتن بود شاد و خندان شوید
همه نامداران ایران سپاه
نهادند سر بر زمین پیش شاه
که ما پند او را بکردار جان
بداریم تا جان بود جاودان
بلهراسب فرمود تا بازگشت
بدو گفت روز من اندر گذشت
تو رو تخت شاهی بآیین بدار
بگیتی جز از تخم نیکی مکار
هرآنگه که باشی تن آسان ز رنج
ننازی بتاج و ننازی بگنج
چنان دان که رفتنت نزدیک شد
بیزدان ترا راه باریک شد
همه داد جوی و همه دادکن
ز گیتی تن مهتر آزاد کن
فرود آمد از باره لهراسب زود
زمین را ببوسید و شادی نمود
بدو گفت خسرو که پدرود باش
بداد اندرون تار گر پود باش
برفتند با او ز ایران سران
بزرگان بیدار و کنداوران
چو دستان و رستم چو گودرز و گیو
دگر بیژن گیو و گستهم نیو
بهفتم فریبرز کاوس بود
بهشتم کجا نامور طوس بود
همی رفت لشکر گروهاگروه
ز هامون بشد تا سر تیغ کوه
ببودند یکهفته دم برزدند
یکی بر لب خشک نم برزدند
خروشان و جوشان ز کردار شاه
کسی را نبود اندر آن رنج راه
همی گفت هر موبدی در نهفت
کزین سان همی در جهان کس نگفت
چو خورشید برزد سر از تیره کوه
بیامد بپیشش ز هر سو گروه
زن و مرد ایرانیان صدهزار
خروشان برفتند با شهریار
همه کوه پر ناله و با خروش
همی سنگ خارا برآمد بجوش
همی گفت هر کس که شاها چه بود
که روشن دلت شد پر از داغ و دود
گر از لشکر آزار داری همی
مرین تاج را خوار داری همی
بگوی و تو از گاه ایران مرو
جهان کهن را مکن شاه نو
همه خاک باشیم اسب ترا
پرستنده آذرگشسب ترا
کجا شد ترا دانش و رای و هوش
که نزد فریدون نیامد سروش
همه پیش یزدان ستایش کنیم
بآتشکده در نیایش کنیم
مگر پاک یزدانت بخشد بما
دل موبدان بردرخشد بما
شهنشاه زان کار خیره بماند
ازان انجمن موبدان را بخواند
چنین گفت ایدر همه نیکویست
برین نیکویها نباید گریست
ز یزدان شناسید یکسر سپاس
مباشید جز پاک یزدان شناس
که گرد آمدن زود باشد بهم
مباشید زین رفتن من دژم
بدان مهتران گفت زین کوهسار
همه بازگردید بی شهریار
که راهی درازست و بی آب و سخت
نباشد گیاه و نه برگ درخت
ز با من شدن راه کوته کنید
روان را سوی روشنی ره کنید
برین ریگ برنگذرد هر کسی
مگر فره و برز دارد بسی
سه مرد گرانمایه و سرفراز
شنیدند گفتار و گشتند باز
چو دستان و رستم چو گودرز پیر
جهانجوی و بیننده و یادگیر
نگشتند زو باز چون طوس و گیو
همان بیژن و هم فریبرز نیو
برفتند یک روز و یک شب بهم
شدند از بیابان و خشکی دژم
بره بر یکی چشمه آمد پدید
جهانجوی کیخسرو آنجا رسید
بدان آب روشن فرود آمدند
بخوردند چیزی و دم برزدند
بدان مرزبانان چنین گفت شاه
که امشب نرانیم زین جایگاه
بجوییم کار گذشته بسی
کزین پس نبینند ما را کسی
چو خورشید تابان برآرد درفش
چو زر آب گردد زمین بنفش
مرا روزگار جدایی بود
مگر با سروش آشنایی بود
ازین رای گر تاب گیرد دلم
دل تیره گشته ز تن بگسلم
چو بهری ز تیره شب اندر چمید
کی نامور پیش چشمه رسید
بران آب روشن سر و تن بشست
همی خواند اندر نهان زند و است
چنین گفت با نامور بخردان
که باشید پدرود تا جاودان
کنون چون برآرد سنان آفتاب
مبینید دیگر مرا جز بخواب
شما بازگردید زین ریگ خشک
مباشید اگر بارد از ابر مشک
ز کوه اندر آید یکی باد سخت
کجا بشکند شاخ و برگ درخت
ببارد بسی برف زابر سیاه
شما سوی ایران نیابید راه
سر مهتران زان سخن شد گران
بخفتند با درد کنداواران
چو از کوه خورشید سر برکشید
ز چشم مهان شاه شد ناپدید
ببودند ز آن جایگه شاه جوی
بریگ بیابان نهادند روی
ز خسرو ندیدند جایی نشان
ز ره بازگشتند چون بیهشان
همه تنگ دل گشته و تافته
سپرده زمین شاه نایافته
خروشان بدان چشمه بازآمدند
پر از غم دل و با گداز آمدند
بران آب هر کس که آمد فرود
همی داد شاه جهان را درود
فریبرز گفت آنچ خسرو بگفت
که با جان پاکش خرد باد جفت
چو آسوده باشیم و چیزی خوریم
یک امشب ازین چشمه برنگذریم
زمین گرم و نرم است و روشن هوا
بدین رنجگی نیست رفتن روا
بران چشمه یکسر فرود آمدند
ز خسرو بسی داستانها زدند
که چونین شگفتی نبیند کسی
وگر در زمانه بماند بسی
کزین رفتن شاه نادیده ایم
ز گردنکشان نیز نشنیده ایم
دریغ آن بلند اختر و رای او
بزرگی و دیدار و بالای او
خردمند ازین کار خندان شود
که زنده کسی پیش یزدان شود
که داند بگیتی که او را چه بود
چه گوییم و گوش که یارد شنود
بدان نامداران چنین گفت گیو
که هرگز چنین نشنود گوش نیو
بمردی و بخشش بداد و هنر
بدیدار و بالا و فر و گهر
برزم اندرون پیل بد با سپاه
ببزم اندرون ماه بد با کلاه
و زآن پس بخوردند چیزی که بود
ز خوردن سوی خواب رفتند زود
هم آنگه برآمد یکی باد و ابر
هواگشت برسان چشم هژبر
چو برف از زمین بادبان برکشید
نبد نیزه نامداران پدید
یکایک ببرف اندرون ماندند
ندانم بدآنجای چون ماندند
زمانی تپیدند در زیر برف
یکی چاه شد کنده هر جای ژرف
نماند ایچ کس را ازیشان توان
برآمد بفرجام شیرین روان
همی بود رستم بران کوهسار
همان زال و گودرز و چندی سوار
بدان کوه بودند یکسر سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
بگفتند کین کار شد با درنگ
چنین چند باشیم بر کوه و سنگ
اگر شاه شد از جهان ناپدید
چو باد هوا از میان بردمید
دگر نامداران کجا رفته اند
مگر پند خسرو نپذرفته اند
ببودند یک هفته بر پشت کوه
سر هفته گشتند یکسر ستوه
بدیشان همه زار و گریان شدند
بران آتش درد بریان شدند
همی کند گودرز کشواد موی
همی ریخت آب و همی خست روی
همی گفت گودرز کین کس ندید
که از تخم کاوس بر من رسید
نبیره پسر داشتم لشکری
جهاندار و بر هر سری افسری
بکین سیاوش همه کشته شد
همه دوده زیر و زبر گشته شد
کنون دیگر از چشم شد ناپدید
که دید این شگفتی که بر من رسید
سخنهای دیرینه دستان بگفت
که با داد یزدان خرد باد جفت
چو از برف پیدا شود راه شاه
مگر بازگردند و یابند راه
نشاید بدین کوه سر بر بدن
خورش نیست ز ایدر بباید شدن
پیاده فرستیم چندی براه
بیابند روزی نشان سپاه
برفتند زان کوه گریان بدرد
همی هر کسی از کس یاد کرد
ز فرزند و خویشان وز دوستان
و زآن شاه چون سرو در بوستان
جهان را چنین است آیین و دین
نماندست همواره در به گزین
یکی را ز خاک سیه برکشد
یکی را ز تخت کیان درکشد
نه زین شاد باشد نه ز آن دردمند
چنینست رسم سرای گزند
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه دل دور کن تا توان
چو لهراسب آگه شد از کار شاه
ز لشکر که بودند با او براه
نشست از بر تخت با تاج زر
برفتند گردان زرین کمر
بآواز گفت ای سران سپاه
شنیده همه پند و اندرز شاه
هرآنکس که از تخت من نیست شاد
ندارد همی پند شاهان بیاد
مرا هرچ فرمود و گفت آن کنم
بکوشم بنیکی و فرمان کنم
شما نیز از اندرز او دست باز
مدارید وز من مدارید راز
گنهکار باشد بیزدان کسی
که اندرز شاهان ندارد بسی
بد و نیک ازین هرچ دارید یاد
سراسر بمن بر بباید گشاد
چنین داد پاسخ ورا پور سام
که خسرو ترا شاه بر دست نام
پذیرفته ام پند و اندرز او
نیابد گذر پای از مرز او
تو شاهی و ما یکسره کهتریم
ز رای و ز فرمان او نگذریم
من و رستم زابلی هرک هست
ز مهتر تو برنگسلانیم دست
هرآنکس که او نه برین ره بود
ز نیکی ورادست کوته بود
چو لهراسب گفتار دستان شنید
بدو آفرین کرد و دم درکشید
چنین گفت کز داور راستی
شما را مبادا کم و کاستی
که یزدان شما را بدان آفرید
که روی بدیها شود ناپدید
جهاندار نیک اختر و شادروز
شما را سپرد آن زمان نیمروز
کنون پادشاهی جز آن هرچ هست
بگیرید چندانک باید بدست
مرا با شما گنج بخشیده نیست
تن و دوده و پادشاهی یکیست
بگودز گفت آنچ داری نهان
بگوی از دل ای پهلوان جهان
بدو گفت گودرز من یک تنم
چو بی گیو و رهام و بی بیژنم
برآنم سراسر که دستان بگفت
جزین من ندارم سخن درنهفت
چنانم که با شاه گفتم نخست
بدین مایه نشکست عهد درست
تو شاهی و ما سربسر کهتریم
ز پیمان و فرمان تو نگذریم
همه مهتران خواندند آفرین
بفرمان نهادند سر برزمین
ز گفتار ایشان دلش تازه گشت
ببالید و بر دیگر اندازه گشت
بران نامداران گرفت آفرین
که آباد بادا بگردان زمین
گزیدش یکی روز فرخنده تر
که تا برنهد تاج شاهی بسر
چنانچون فریدون فرخ نژاد
برین مهرگان تاج بر سر نهاد
بدان مهرگان گزین او ز مهر
کزان راستی رفت مهر سپهر
بیاراست ایوان کیخسروی
بپیراست دیوان او از نوی