به جان و سرشاه ایران سپاه
کز ایدر کنون بازگردی به راه
بپاسخ نیفزایی وبدخوی
نگویی سخن نیز تا نشنوی
چوبشنید بهرام زوگشت باز
بلشکر گه آمد گورزمساز
چو خراد برزین وآن بخردان
دبیر بزرگ ودگر موبدان
نبشتند نامه بشاه جهان
سخن هرچ بد آشکار ونهان
سپهدار با موبد موبدان
بخشم آن زمان گفت کای بخردان
هم اکنون از ایدر بدز درشوید
بکوشید و با باد همبر شوید
بدز بر ببیند تا خواسته
چه مایه بود گنج آراسته
دبیران برفتند دل پرهراس
ز شبگیر تاشب گذشته سه پاس
سیه شد بسی یازگار از شمار
نبشته نشد هم بفرجام کار
بدز بر نبد راه زان خواسته
گذشته بدو سال و ناکاسته
ز هنگام ارجاسب و افراسیاب
ز دینار و گوهر که خیزد ز آب
همان نیز چیزی که کانی بود
کجا رستنش آسمانی بود
همه گنجها اندر آورده بود
کجا نام او در جهان برده بود
زچیز سیاوش نخستین کمر
بهرمهره ای در سه یاره گهر
همان گوشوارش که اندر جهان
کسی را نبود ازکهان ومهان
که کیخسرو آن رابه لهراسب داد
که لهراسب زان پس بگشتاسب داد
که ارجاسب آن را بدز درنهاد
که هنگام آنکس ندارد بیاد
شمارش ندانست کس در جهان
ستاره شناسان و فرخ مهان
نبشتند یک یک همه خواسته
که بود اندر آن گنج آراسته
فرستاد بهرام مردی دبیر
سخن گوی و روشن دل و یادگیر
بیامد همه خواسته گرد کرد
که بد در دز وهم به دشت نبرد
ابا خواسته بود دو گوشوار
دو موزه درو بود گوهرنگار
همان شوشه زر وبرو بافته
بگوهر سر شوشه برتافته
دو برد یمانی همه زربفت
بسختند هر یک بمن بود هفت
سپهبد زکشی و کنداوری
نبود آگه از جستن داوری
دو برد یمانی بیکسونهاد
دو موزه به نامه نکرد ایچ یاد
بفرمود زان پس که پیداگشسب
همی با سواران نشیند براسب
زلشکر گزین کرد مردی هزار
که با اوشود تا درشهریار
زخاقان شتر خواست ده کاروان
شمرد آن زمان جمله بر ساروان
سواران پس پشت وخاقان زپیش
همی راند با نامداران خویش
چو خاقان بیامد به نزدیک شاه
ابا گنج دیرینه و با سپاه
چوبشنید شاه جهان برنشست
به سر بر یکی تاج و گرزی بدست
بیامد چنین تا بدرگه رسید
ز دهلیز چون روی خاقان بدید
همی بود تا چونش بیند به راه
فرود آید او همچنان با سپاه
ببیندش و برگردد از پیش اوی
پراندیشه بد زان سخن نامجوی
پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب
ابا موبد خویش پیداگشسب
فرود آمد از اسب خاقان همان
بیامد برشاه ایران دمان
درنگی ببد تا جهاندار شاه
نشست از بر تازی اسبی سیاه
شهنشاه اسب تگاور براند
بدهلیز با او زمانی بماند
چوخاقان برفت از در شهریار
عنانش گرفت آن زمان پرده دار
پیاده شد از باره پرموده زود
بران کهتری جادوییها نمود
پیاده همان شاه دستش بدست
بیا و در او را بجای نشست
خرامان بیامد به نزدیک تخت
مراورا شهنشاه بنواخت سخت
بپرسید و بنشاختش پیش خویش
بگفتند بسیار ز انداره بیش
سزاوار او جایگه ساختند
یکی خرم ایوان بپرداختند
ببردند چیزی که شایسته بود
همان پیش پرموده بایسته بود
سپه را به نزدیک او جای کرد
دبیری بدان کاربر پای کرد
چو آگه شد از کار آن خواسته
که آورد پرموده آراسته
به میدان فرستاده تا همچنان
برد بار پرمایه با ساروان
چوآسود پرموده از رنج راه
بهشتم یکی سور فرمود شاه
چو خاقان زپیش جهاندار شاه
نشستند برخوان او پیش گاه
بفرمود تابار آن شتران
بپشت اندر آرند پیش سران
کسی برگرفت از کشیدن شمار
بیک روز مزدور بدصدهزار
دگر روز هم بامداد پگاه
بخوان برمی آورد وبنشست شاه
زمیدان ببردند پنجه هزار
هم ازتنگ بر پشت مردان کار
از آورده صد گنج شد ساخته
دل شاه زان کار پرداخته
یکی تخت جامه بفرمود شاه
کز آنجا بیارند پیش سپاه
همان بر کمر گوهر شاهوار
که نامد همی ارز او در شمار
یکی آفرین خاست از بزمگاه
که پیروز باداین جهاندار شاه
بآیین گشسب آن زمان شاه گفت
که با او بدش آشکار و نهفت
که چون بینی این کار چوبینه را
بمردی به کار آورد کینه را
چنین گفت آیین گشسب دبیر
که ای شاه روشن دل و یادگیر
بسوری که دستانش چوبین بود
چنان دان که خوانش نو آیین بود
ز گفتار او شاه شد بدگمان
روانش پراندیشه بدیک زمان
هیونی بیامد همانگه سترگ
یکی نامه ای از دبیر بزرگ
که شاه جهان جاودان شادباد
همه کار اوبخشش وداد باد
چنان دان که برد یمانی دوبود
همه موزه از گوهر نابسود
همان گوشوار سیاوش رد
کزو یادگارست ما را خرد
ازین چار دو پهلوان برگرفت
چو او دید رنج این نباشد شگفت
زشاهک بپرسید پس نامجوی
کزین هرچ دیدی یکایک بگوی
سخن گفت شاهک برین همنشان
برآشفت زان شاه گردنکشان
هم اندر زمان گفت چوبینه راه
همی گم کند سربرآرد بماه
یکی آنک خاقان چین رابزد
ازان سان که ازگوهر بد سزد
دگر آنک چون گوشوارش به کار
بیامد مگرشد یکی شهریار
همه رنج او سر به سر بادگشت
همه داد دادنش بیداد گشت
بگفت این و پرموده را پیش خواند
بران نامور پیشگاهش نشاند
ببودند وخوردند تا شب زراه
بیفشاند آن تیره زلف سیاه
بخاقان چین گفت کز بهر من
بسی زنج دیدی توازشهرمن
نشسته بیازید ودستش گرفت
ازو ماند پرموده اندر شگفت
بدو گفت سوگند ما تازه کن
همان کار بر دیگر اندازه کن
بخوردند سوگندهای گران
به یزدان پاک وبه جان سران
که از شاه خاقان نپیچد به دل
ندارد به کاری ورا دلگسل
بگاه وبتاج و بخورشیدوماه
بآذرگشسب و به آذرپناه
به یزدان که او برتر ازبرتریست
نگارنده زهره ومشتریست
که چون بازگردی نپیچی زمن
نه از نامداران این انجمن
بگفتند وز جای برخاستند
سوی خوابگه رفتن آراستند
چوبرزد سرازکوه زرد آفتاب
سرتاجداران برآمد زخواب
یکی خلعت آراسته بود شاه
ز زرین وسیمین و اسب وکلاه
به نزدیک خاقان فرستاد شاه
دومنزل همی رفت با او به راه
سه دیگر نپیمود راه دراز
درودش فرستاد وزو گشت باز
چو آگاهی آمد سوی پهلوان
ازان خلعت شهریار جهان
زخاقان چینی که از نزد شاه
چنان شاد برگشت و آمد به راه
پذیره شدش پهلوان سوار
از ایران هرآنکس که بد نامدار
علف ساخت جایی که اوبرگذشت
به شهروده و منزل وکوه دشت
همی ساخت پوزش کنان پیش اوی
پراز شرم جان بداندیش اوی
چوپرموده را دید کرد آفرین
ازو سربپیچید خاقان چین
نپذرفت ازو هرچ آورده بود
علفت بود اگر بدره وبرده بود
همی راند بهرام با او به راه
نکرد ایچ خاقان بدو بر نگاه
بدین گونه برتاسه منزل براند
که یک روز پرموده اورانخواند
چهارم فرستاد خاقان کسی
که برگرد چون رنج دیدی بسی
چوبشنید بهرام برگشت از وی
بتندی سوی بلخ بنهاد روی
همی بود دربلخ چندی دژم
زکرده پشیمان ودل پر زغم
جهاندار زو هم نه خشنودبود
زتیزی روانش پراز دود بود
از آزار خاقان چینی نخست
که بهرام آزار او را بجست
دگر آنک چیزی که فرمان نبود
ببرداشتن چون دلیری نمود
یکی نامه بنوشت پس شهریار
ببهرام کای دیو ناسازگار
ندانی همی خویشتن راتوباز
چنین رابزرگان شدی بی نیاز
هنرها ز یزدان نبینی همی
به چرخ فلک برنشینی همی
زفرمان من سربپیچیده ای
دگرگونه کاری بسیجیده ای
نیاید همی یادت از رنج من
سپاه من و کوشش وگنج من
ره پهلوانان نسازی همی
سرت به آسمان برفرازی همی
کنون خلعت آمد سزاوار تو
پسندیده و در خور کار تو
چوبنهاد برنامه برمهرشاه
بفرمود تا دو کدانی سیاه
بیارند با دوک و پنبه دروی
نهاده بسی ناسزا رنگ وبوی
هم از شعر پیراهن لاژورد
یکی سرخ مقناع و شلوار زرد
فرستاده پر منش برگزید
که آن خلعت ناسزا را سزید
بدو گفت کاین پیش بهرام بر
بگو ای سبک مایه بی هنر
توخاقان چین را ببندی همی
گزند بزرگان پسندی همی
زتختی که هستی فرود آرمت
ازین پس بکس نیزنشمارمت
فرستاده با خلعت آمد چوباد
شنیده سخنها همه کرد یاد
چو بهرام با نامه خلعت بدید
شکیبایی وخامشی برگزید
همی گفت کینست پاداش من
چنین از پی شاه پرخاش من
چنین بد ز اندیشه شاه نیست
جز ار ناسزا گفت بدخواه نیست
که خلعت ازینسان فرستد بمن
بدان تا ببینند هر انجمن
جهاندار بر بندگان پادشاست
اگر مر مرا خوار گیرد رواست
گمانی نبردم که نزدیک شاه
بداندیشگان تیز یابند راه
ولیکن چوهرمز مرا خوار کرد
به گفتار آهرمنان کارکرد
زشاه جهان اینچنین کارکرد
نزیبد به پیش خردمند مرد
ازان پس که با خار مایه سپاه
بتندی برفتم زدرگاه شاه
همه دیده اند آنچ من کرده ام
غم و رنج وسختی که من برده ام
چوپاداش آن رنج خواری بود
گر ازبخت ناسازگاری بود
به یزدان بنالم ز گردان سپهر
که از من چنین پاک بگسست مهر
زدادار نیکی دهش یاد کرد
بپوشید پس جامه سرخ و زرد
به پیش اندرون دوکدان سیاه
نهاده هرآنچش فرستاد شاه
بفرمود تا هرک بود ازمهان
ازان نامداران شاه جهان
زلشکر برفتند نزدیک اوی
پراندیشه بد جان تاریک اوی
چورفتند و دیدند پیر وجوان
بران گونه آن پوشش پهلوان
بماندند زان کار یکسر شگفت
دل هرکس اندیشه ای برگرفت
چنین گفت پس پهلوان با سپاه
که خلعت بدین سان فرستاد شاه
جهاندار شاهست وما بنده ایم
دل و جان به مهر وی آگنده ایم
چه بینید بینندگان اندرین
چه گوییم با شهریار زمین
بپاسخ گشادند یکسر زبان
که ای نامور پرهنر پهلوان
چو ارج تو اینست نزدیک شاه
سگانند بر بارگاهش سپاه
نگر تا چه گفت آن خردمند پیر
به ری چون دلش تنگ شد ز اردشیر
سری پر زکینه دلی پر زدرد
زبان و روان پر زگفتار سرد
بیامد دمان تا باصطخر پارس
که اصطخر بد بر زمین فخر پارس
که بیزارم از تخت وز تاج شاه
چونیک وبد من ندارد نگاه
بدو گفت بهرام کین خود مگوی
که از شاه گیرد سپاه آبروی
همه سر به سر بندگان وییم
دهنده ست وخواهندگان وییم
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
که ماخود نبندیم زین پس میان
به ایران کس اورا نخوانیم شاه
نه بهرام را پهلوان سپاه
بگفتند وز پیش بیرون شدند
ز کاخ همایون به هامون شدند
سپهبد سپه را همی داد پند
همی داشت با پند لب را ببند
چنین تا دوهفته برین برگذشت
سپهبد ز ایوان بیامد به دشت
یکی بیشه پیش آمدش پر درخت
سزاوار میخواره نیکبخت
یکی گور دید اندر آن مرغزار
کزان خوبتر کس نبیند نگار
پس اندر همی راند بهرام نرم
برو بارگی را نکرد ایچ گرم
بدان بیشه در جای نخچیرگاه
به پیش اندر آمد یکی تنگ راه
ز تنگی چو گور ژیان برگذشت
بیابان پدید آمد و راغ ودشت
گرازنده بهارم و تا زنده گور
ز گرمای آن دشت تفسیده هور
ازان دشت بهرام یل بنگرید
یکی کاخ پرمایه آمد پدید
بران کاخ بنهاد بهرام روی
همان گور پیش اندرون راه جوی
همی راند تا پیش آن کاخ اسب
پس پشت او بود ایزد گشسب
عنان تگاور بدو داد وگفت
که با تو همیشه خرد باد جفت
پیاده ز دهلیز کاخ اندرون
همی رفت بهرام بی رهنمون
زمانی بدر بود ایزد گشسب
گرفته بدست آن گرانمایه اسب
یلان سینه آمد پس او دوان
براسب تگاور ببسته میان
بدو گفت ایزد گشسب دلیر
که ای پرهنر نامبرد ارشیر
ببین تا کجا رفت سالار ما
سپهبد یل نامبردار ما
یلان سینه درکاخ بنهاد روی
دلی پر ز اندیشه سالار جوی
یکی طاق و ایوان فرخنده دید
کزان سان به ایران نه دید وشنید
نهاده بایوان او تخت زر
نشانده بهر پایه ای درگهر
بران تخت فرشی ز دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
نشسته برو بر زنی تاجدار
ببالا چو سرو و برخ چون بهار
بر تخت زرین یکی زیرگاه
نشسته برو پهلوان سپاه
فراوان پرستنده بر گرد تخت
بتان پری روی بیدار بخت
چو آن زن یلان سینه را دید گفت
پرستنده ای راکه ای خوب جفت
برو تیز و آن شیر دل را بگوی
که ایدر تو را آمدن نیست روی
همی باش نزدیک یاران خویش
هم اکنون بیادت بهرام پیش
بدین سان پیامش ز بهرام ده
دلش را به برگشتن آرام ده
همانگه پرستنده گان را به راه
ز ایوان برافگند نزد سپاه
که تا اسب گردان به آخر برند
پرآگند زینها همه بشمرند
درباغ بگشاد پالیزبان
بفرمان آن تا زه رخ میزبان
بیامد یکی مرد مهترپرست
بباغ از پی و واژ و برسم بدست
نهادند خوان گرد باغ اندرون
خورش ساختند ازگمانی فزون
چونان خورده شد اسب گردنگشان
ببردند پویان بجای نشان
بدان زن چوبرگشت بهرام گفت
که با تاج تو مشتری باد جفت
بدو گفت پیروزگر باش زن
همیشه شکیبا دل ورای زن
چوبهرام زان کاخ آمد برون
تو گفتی ببارید از چشم خون
منش را دگر کرد و پاسخ دگر
توگفتی بپروین برآورد سر
بیامد هم اندر پی نره گور
سپهبد پس اندر همی راند بور
چنین تا ازان بیشه آمد برون
همی بود بهرام را رهنمون
بشهر اندر آمد زنخچیرگاه
ازان کار بگشاد لب برسپاه
نگه کرد خراد برزین بدوی
چنین گفت کای مهتر راست گوی
بنخچیرگاه این شگفتی چه بود
که آنکس ندید و نه هرگز شنود
ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد
دژم بود سر سوی ایوان نهاد
دگر روز چون سیمگون گشت راغ
پدید آمد آن زرد رخشان چراغ
بگسترد فرشی ز دیبای چین
تو گفتی مگر آسمان شد زمین
همه کاخ کرسی زرین نهاد
ز دیبای زربفت بالین نهاد
نهادند زرین یکی زیرگاه
نشسته برو پهلوان سپاه
نشستی بیاراست شاهنشهی
نهاده به سر بر کلاه مهی
نگه کرد کارش دبیر بزرگ
بدانست کو شد دلیر و سترگ
چو نزدیک خراد برزین رسید
بگفت آنچ دانست و دید و شنید
چو خراد برزین شنید این سخن
بدانست کان رنجها شد کهن
چنین گفت پس با گرامی دبیر
که کاری چنین بر دل آسان مگیر
نباید گشاد اندرین کارلب
بر شاه باید شدن تیره شب
چوبهرام را دل پراز تاج گشت
همان تخت زیراندرش عاج گشت
زدند اندران کار هرگونه رای
همه چاره از رفتن آمد بجای
چورنگ گریز اندر آمیختند
شب تیره از بلخ بگریختند
سپهبد چو آگه شد ازکارشان
ز روشن روانهای بیدارشان
یلان سیه را گفت با صد سوار
بتاز از پس این دو ناهوشیار
بیامد از آنجا بکردار گرد
ابا و دلیران روز نبرد
همی راند تا در دبیر بزرگ
رسید و برآشفت برسان گرگ
ازو چیز بستد همه هرچ داشت
ببند گرانش ز ره بازگشت
به نزدیک بهرام بردش ز راه
بدان تاکند بیگنه را تباه
بدو گفت بهرام کای دیوساز
چرارفتی از پیش من بی جواز
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
مراکرد خراد برزین نوان
همی گفت کایدر بدن روی نیست
درنگ تو جز کام بدگوی نیست
مرا و تو را بیم کشتن بود
ز ایدر مگر بازگشتن بود
چوبهرام را پهلوان سپاه
ببردند آب اندران بارگاه
بدو گفت بهرام شاید بدن
بنیک وببد رای باید زدن
زیانی که بودش همه باز داد
هم از گنج خویشش بسی ساز داد
بدو گفت زان پس که تو ساز خویش
بژرفی نگه دار و مگریز بیش
وزین روی خراد برزین نهان
همی تاخت تا نزد شاه جهان
همه گفتنیها بدوبازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
چنین تا ازان بیشه و مرغزار
یکایک همی گفت با شهریار
وزان رفتن گور و آن راه تنگ
ز آرام بهرام و چندین درنگ
وزان رفتن کاخ گوهرنگار
پرستندگان و زن تاجدار
یکایک بگفت آن کجا دیده بود
دگر هرچ ازکار پرسیده بود
ازان تاجورماند اندر شگفت
سخن هرچ بشنید در دل گرفت
چوگفتار موبد بیاد آمدش
ز دل بر یکی سرد باد آمدش
همان نیز گفتار آن فال گوی
که گفت او بپیچید زتخت تو روی
سبک موبد موبدان را بخواند
بران جای خراد برزین نشاند
بخراد برزین چنین گفت شاه
که بگشای لب تا چه دیدی به راه
بفرمان هرمز زبان برگشاد
سخنها یکایک همه کرد یاد
بدوشاه گفت این چه شاید بدن
همه داستانها بباید زدن
که در بیشه گوری بود رهنمای
میان بیابان بی بر سرای
برتخت زرین یکی تاجدار
پرستار پیش اندرون شاهوار
بکردار خوابیست این داستان
که برخواند از گفته باستان
چنین گفت موبد بشاه جهان
که آن گور دیوی بود درنهان
چوبهرام را خواند از راستی
پدید آمد اندر دلش کاستی
همان کاخ جادوستانی شناس
بدان تخت جادو زنی ناسپاس
که بهرام را آن سترگی نمود
چنان تاج وتخت بزرگی نمود
چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست
چنان دان که هرگز نیاید بدست
کنون چاره ای کن که تا آن سپاه
ز بلخ آوری سوی این بارگاه
پشیمان شد از دوکدان شهریار
وزان پنبه وجامه نابکار
برین بر نیامد بسی روزگار
که آمد کس از پهلوان سوار
یکی سله پرخنجری داشته
یکایک سرتیغ برگاشته
بیاورد وبنهاد درپیش شاه
همی کرد شاه اندر آهن نگاه
بفرمود تا تیغها بشکنند
دران سله نابکار افگنند
فرستاد نزدیک بهرام باز
سخنهای پیکار و رزم دراز
بدو نیمه کرده نهاده بجای
پراندیشه شد مرد برگشته رای
فرستاد وایرانیان را بخواند
همه گرد آن سله اندرنشاند
چنین گفت کین هدیه شهریار
ببینید واین را مدارید خوار
پراندیشه شد لشکر ازکار شاه
به گفتار آن پهلوان سپاه
که یک روزمان هدیه شهریار
بود دوک وآن جامه پرنگار
شکسته دگر باره خنجر بود
ز زخم و ز دشنام بتر بود
چنین شاه برگاه هرگز مباد
نه آنکس که گیرد ازونیزباد
اگر نیز بهرام پورگشسب
بران خاک درگاه بگذارد اسب
زبهرام مه مغز بادا مه پوست
نه آن راکم بها راکه بهرام ازوست
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور خسته دید
بلشکر چنین گفت پس پهلوان
که بیدار باشید و روشن روان
که خراد برزین برشهریار
سخنهای پوشیده کردآشکار
کنون یک بیک چاره جان کنید
همه بامن امروز پیمان کنید
مگر کس فرستم زلشکر به راه
که دارند ما را زلشکر نگاه
وگرنه مرا روز برگشته گیر
سپه رایکایک همه کشته گیر
بگفت این وخود ساز دیگر گرفت
نگه کن کنون تا بمانی شگفت
پراگند بر گرد کشور سوار
بدان تا مگر نامه شهریار
بیاید به نزدیک ایرانیان
ببندند پیکار وکین رامیان
برین نیز بگذشت یک روزگار
نخواندند کس نامه شهریار
ازان پس گرانمایگان را بخواند
بسی رازها پیش ایشان براند
چوهمدان گشسب ودبیر بزرگ
یلان سینه آن نامدار سترگ
چوبهرام گرد آن سیاوش نژاد
چوپیدا گشسب آن خردمند وراد
همی رای زد با چنین مهتران
که بودند شیران کنداوران
چنین گفت پس پهلوان سپاه
بدان لشکر تیزگم کرده راه
که ای نامداران گردن فراز
برای شما هرکسی را نیاز
ز ما مهتر آزرده شد بی گناه
چنین سربپیچید زآیین وراه
چه سازید ودرمان این کارچیست
نباید که برخسته باید گریست
هرآنکس که پوشید درد ازپزشک
زمژگان فروریخت خونین سرشک
زدانندگان گر بپوشیم راز
شود کارآسان بما بر دراز
کنون دردمندیم اندرجهان
بداننده گوییم یکسر نهان
برفتیم ز ایران چنین کینه خواه
بدین مایه لشکر بفرمان شاه
ازین بیش لشکر نبیند کسی
وگر چند ماند بگیتی بسی
چوپرموده گرد با ساوه شاه
اگر سوی ایران کشیدی سپاه
نیرزید ایران بیک مهره موم
وزان پس همی داشت آهنگ روم
بپرموده و ساوه شاه آن رسید
که کس درجهان آن شگفتی ندید
اگر چه فراوان کشیدیم رنج
نه شان پیل ماندیم زان پس نه گنج
بنوی یکی گنج بنهاد شاه
توانگر شد آشفته شد بر سپاه
کنون چاره دام او چون کنیم
که آسان سر از بند بیرون کنیم
شهنشاه راکارهاساختست
وزین چاره بی رنج پرداختست
شما هریکی چاره جان کنید
بدین خستگی تاچه درمان کنید
من از راز پردخته کردم دلم
زتیمارجان را همی بگسلم
پس پرده نامور پهلوان
یکی خواهرش بود روشن روان
خردمند راگردیه نام بود
دلارام وانجام بهرام بود
چواز پرده گفت برادر شنید
برآشفت وز کین دلش بردمید
بران انجمن شد سری پرسخن
زبان پر ز گفتارهای کهن
برادر چو آواز خواهر شنید
زگفتار وپاسخ فرو آرمید
چنان هم زگفتار ایرانیان
بماندند یکسر زبیم زیان
چنین گفت پس گردیه با سپاه
که ای نامداران جوینده راه
زگفتار خامش چرا ماندید
چنین از جگر خون برافشاندید
ز ایران سرانید وجنگ آوران
خردمند ودانا وافسونگران
چه بینید یکسر به کار اندرون
چه بازی نهید اندرین دشت خون
چنین گفت ایزد گشسب سوار
که ای ازگرانمایگان یادگار
زبانهای ماگر شود تیغ نیز
زدریای رای تو گیرد گریز
همه کارهای شما ایزدیست
زمردی و ز دانش و بخردیست
نباید که رای پلنگ آوریم
که با هرکسی رای جنگ آوریم
مجویید ازین پس کس ازمن سخن
کزین باره ام پاسخ آمد ببن
اگر جنگ سازید یاری کنیم
به پیش سواران سواری کنیم
چوخشنود باشد ز من پهلوان
برآنم که جاوید مانم جوان