دبیر جهاندیده را پیش خواند
            بران پیشگاه بزرگی نشاند
         
        
            بفرمود تا نامه پاسخ نوشت
            بیاراست چون مرغزار بهشت
         
        
            ز بس بند و پیوند و نیکو سخن
            ازان روز تا روزگار کهن
         
        
            چوگشت از نوشتن نویسنده سیر
            نگه کرد قیصر سواری دلیر
         
        
            سخن گوی و روشن دل و یادگیر
            خردمند و گویا و گرد و دبیر
         
        
            بدو گفت رو پیش خسرو بگوی
            که ای شاه بینا دل و راه جوی
         
        
            مرا هم سلیحست و هم زر به گنج
            نیاورد باید کسی را به رنج
         
        
            وگر نیستیمان ز هر کشوری
            درم خواستیمی ز هر مهتری
         
        
            بدان تا تواز روم با کام خویش
            به ایران گذشتی به آرام خویش
         
        
            مباش اندرین بوم تیره روان
            چنین است کردار چرخ روان
         
        
            که گاهی پناهست و گاهی گزند
            گهی با زیانیم و گه سودمند
         
        
            کنون تا سلیح و سپاه و درم
            فراز آورم تو نباشی دژم
         
        
            بر خسرو آمد فرستاده مرد
            سخنهای قیصر همه یاد کرد