خنده سر به مهر زد دم صبح
الصبوح ای حریف محرم صبح
ناف شب سوخت تف مجمر روز
گوی زر یافت جیب ملحم صبح
به سر تازیانه زرین
شاه گردون گرفت عالم صبح
صبح شد مریم، آفتاب مسیح
قطره ژاله اشک مریم صبح
طاس زرین کش آفتاب آسا
کآفتاب است طاس پرچم صبح
پی پی عشق گیر و کم کم عقل
لب لب جام خواه و دم دم صبح
سیم کش بحر کش ز کشتی زر
خوان فکن خوانچه کن مسلم صبح
عاشقان را ز صبح و شام چه رنگ
کم زن عشق باش و گو کم صبح
از تن عقل پنج یک برگیر
سه یکی خور به روی خرم صبح
ید بیضای آفتاب نگر
زر فشان ز آستین معلم صبح
که آسمان پیش شه به نوروزی
در جل زر کشید ادهم صبح
ساقیا توبه را قلم درکش
بر در میکده علم برکش
زهد را بند آهنین بر نه
عقل را میل آتشین درکش
خانه دل سبیل کن بر می
رقم لایباع بر در کش
جان سگ طوق دار مجلس توست
هم تو داغ سگیش بر سرکش
گر به دل قانعی دو اسبه درآی
ور به جان خشندی خر اندر کش
خود پرستی چو حلقه بر در نه
بی خودی را چو حله در برکش
گر نه ای زهر، سینه کمتر سوز
ور نه ای دهر، کینه کمتر کش
دست گیر آفتاب را چون صبح
در سماع خوش قلندر کش
روز و شب چون خط مزور نیست
خیز و خط بر خط مزور کش
پیش دریا کشی چو خاقانی
یاد شه گیر و کشتی زر کش
ترک من کآفتاب هندوی توست
عید جان ها هلال ابروی توست
جوجو از زر منم در آن بازار
که ترازوش زلف جادوی توست
جو زرین چه سنجدت که به نقد
قرص خورشید در ترازوی توست
پیش چشمت خیال هستی من
سایه موی بند گیسوی توست
از فلک زخم هاست بر دل من
کآنهم از دستبرد نیروی توست
نکنم مرهم جراحت خویش
کآن جراحت به مهر بازوی توست
نالش از آسمان کنم نی نی
کآسمان هم به نالش از خوی توست
پهلو از من تهی مکن که مرا
پهلوی چرب هم ز پهلوی توست
وصل و هجرت مرا یکی است از آنک
درد تو هم مزاج داروی توست
جان سپند تو ساخت خاقانی
چکند چشم عالمی سوی توست
لؤلؤ افشان تویی به مدحت شاه
عقد پروین بهای لولوی توست
لعلت از خنده کان همی ریزد
دل بر آن لعل جان همی ریزد
چون بخندی خبر دهد دهنت
که سها اختران همی ریزد
دست بالاست کار تو که فلک
زیر پایت روان همی ریزد
نیزه بالاست خون ز غمزه تو
که به مشکین سنان همی ریزد
آسمان هم ز جور تو چون من
خاک بر آسمان همی ریزد
نه از آن طیره ام که طره تو
خون من هر زمان همی ریزد
لیک از آن در خطم که از خط تو
نافه ها رایگان همی ریزد
به چه زهره زبان حدیث تو کرد
کآب رویم زبان همی ریزد
چشم من شد گناه شوی زبان
کآب سوی دهان همی ریزد
ابر خون بار چشم خاقانی
صاعقه بر جهان همی ریزد
صدف خاطرش جواهر نطق
بر سر اخستان همی ریزد
جو به جو جور دلستان برگیر
دل جوجو شده ز جان برگیر
به گمان یوسفیت گم شده بود
یوسفت گرگ شد گمان برگیر
بر سر خوان زندگی خورشت
چون جگر گوشه ای است خوان برگیر
نیست در حلقه جهان یک اهل
پای اهلیت از میان برگیر
اهل دل کس نیافت ز اهل جهان
برو ای دل دل از جهان برگیر
دو به دو با حریف جان بنشین
یک به یک غدر آسمان برگیر
بس خراب است لهو خانه دهر
به نگه عمر ز آسمان برگیر
بر در نقب این خرابه تو را
تا نگیرند نقب از آن گیر
گل انصاف کار خاقانی
خسک از راه دوستان برگیر
چون منوچهر خفته در خاک است
مهر ازین شوم خاکدان برگیر
چون تو گردون سریر نتوان یافت
چون من اختر ضمیر نتوان یافت
آفتابی و جز به درگاهت
اختران را مسیر نتوان یافت
جز به صدرت عیار دانش را
ناقدان بصیر نتوان یافت
گفتی از رسم سی هزار درم
کم ز سی نیزه گیر نتوان یافت
لیک از صد هزار نیزه و تیر
این قلم را نظیر نتوان یافت
سخن این است ناگزیر جهان
عوض ناگزیر نتوان یافت
تا چو تیغم به زر نیارائی
خاطرم را چو تیر نتوان یافت
چشمه خاطر است سنگ انبار
آب از او خیر خیر نتوان یافت
بلبلی را که سینه بخراشی
از دم او صفیر نتوان یافت
قلمی را که موی در سر ماند
کار ساز دبیر نتوان یافت
خانه پیرزن که طوفان برد
در تنورش فطیر نتوان یافت
در کمال تو چشم بد مرساد
نرسد در تو چشم و خود مرساد
بر رکاب فلک جنیبت تو
آفتی کز فلک رسد، مرساد
دختر بخت را جز از در تو
بر فلک بانگ نامزد مرساد
آن که عمرت هزار سال نخواست
روزش از یک به ده، به صد مرساد
بر امید کلاه دولت تو
حاسدان را قبا نمد مرساد
دشمنت را که جانش معدوم است
حال بد جز به کالبد مرساد
ز ابلق چار کامه شب و روز
ران یک رانت را لگد مرساد
جیفه دشمنان جافی تو
از زبانی به دام و دد مرساد
صدر عالیت کعبه خرد است
رخنه در کعبه خرد مرساد
این دعا ورد جان خاقانی است
کای ملک ز آسمانت بد مرساد