" rel="stylesheet"/> "> ">

در بزرگداشت پیامبر اکرم (ص)

غیرت زهره بود عارض چون مشتریش
گشته خلقی چو من سوخته دل مشتریش
پریش زاده و حوریش بپرورده به ناز
زهره آموخته، افسونگری و دلبریش
از بت آذریش، فرق بنتوانی داد
نه عجب سجده برم گر چو بت آذریش
از می احمریم مست کند افزونتر
گر ببوسم لب همرنگ می احمریش
چنبری گشته مرا از غم و انده بالای
در فراق سر زلف سیه چنبریش
سوسن تازه دمید از رخ چون برگ گلش
سنبل سوده بود گرد دو لاله طریش
عنبر و غالیه ز انگشت به بویی هموار
کاوی آر یک ره، جعد سیه عنبریش
با چنان ابروی خون ریز چه خوانم؟ خوانم
آهوی شیر شکار و صنم لشکریش
با چنان خوی دل آزار چه گویم؟ گویم
آیت جور و خداوند ستم گستریش
دزد غارتگر دل باشد و دارم سر آنک
شکوه بر شه برم از دزدی و غارتگریش
شاه دین، خواجه لولاک، محمد که دو کون
بر میان بسته چو جوزا، کمر چاکریش
سرور عالم و خواجه ی دو جهان آن که خدای
کرده فرقان مبین معجز پیغمبریش
بنده درگه هم ثابت و هم سیارش
تابع فرمان، هم زهره و هم مشتریش
هر سری حلقه فرمانبریش کرد به گوش
چرخ در گوش کند حلقه فرمانبریش
شعر من گر شده جان پرور و شیرین نه عجب
این همه یافتم از یمن ثنا گستریش
تا شود باغ چو بت خانه چین فصل بهار
تا کند ویران، بیداد مه آذریش
مر عدویش را از بزم جهان بهره ملال
پر ز خون باد قدح، جای می احمریش
مر محبش را دوران فلک باد به کام
همه شب خفته در آغوش بتی چون پریش

١٣١١