قدر ما، گردون همت نمیداند که چیست؟
لعل را خاک سیه قیمت نمیداند که چیست؟
آنکه در آغوش گرم دوست شب آرد به روز
سوختن در آتش حسرت نمیداند که چیست؟
هر نفس از جنبش زلفی پریشان بوده ایم
خاطر ما رسم جمعیت نمیداند که چیست؟
بی تو ای آرام جان دل زاری از حد میبرد
طفل بی آرام ما طاقت نمیداند که چیست؟
بر لب من نه لب نوشین که جان بخشم ز شوق
ساغر می قدر این نعمت نمیداند که چیست؟
بر سرای ما نتابد آفتاب وصل دوست
شام درویش، اختر دولت نمیداند که چیست؟
بعد عمری آشنایی، بگذرد دیوانه وار
این غزال شوخ چشم، الفت نمیداند که چیست؟
سفله گر قارون شود چشم طمع از وی مدار
رسم مردی، چرخ دون همت نمیداند که چیست؟
ساغر ما همچو گل از خون دل رنگین بود
این قدح رنگ می عشرت نمیداند که چیست؟
شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع
پهلوی ما، بستر راحت نمیداند که چیست؟
قدر یاران چون روند از چشم هم روشن شود
در جهان کس قیمت صحبت نمیداند که چیست؟
چون رهی، گوهر به دامن بارد از اشک دریغ
هرکه قدر گوهر فرصت نمیداند که چیست؟