به سر رسید زمان، فتنه و تباهی را
گرفت صلح و صفا، جای کینه خواهی را
گذشت دور زمستان شوخ چشم سفید
زغال، برد از این قصه روسیاهی را
هزار شکر که در آتش فضاحت سوخت
کسی که کرد به پا آتش تباهی را
ز نابکاری و نیرنگ فتنه انگیزان
کشید فتنه به خون شهری و سپاهی را
بگو که غوطه چو ماهی خورد به اشک ملال
کسی، کز آب گل آلود خواست ماهی را