این سوز سینه، شمع شبستان نداشته است
            وین موج گریه، سیل خروشان نداشته است
         
        
            آگه ز روزگار پریشان ما نبود
            هر دل که روزگار پریشان نداشته است
         
        
            از نوشخند گرم تو، آفاق تازه گشت
            صبح بهار، این لب خندان نداشته است
         
        
            ما را دلی بود، که ز طوفان حادثات
            چون موج، یک نفس سر و سامان نداشته است
         
        
            سر بر نکرد پاک نهادی ز جیب خاک
            گیتی، سری سزای گریبان نداشته است
         
        
            جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره ای
            این تنگ چشم، طاقت مهمان نداشته است
         
        
            دریادلان، ز فتنه ایام فارغند
            دریای بیکران، غم طوفان نداشته است
         
        
            آزار ما، به مور ضعیفی نمیرسد
            داریم دولتی، که سلیمان نداشته است
         
        
            غافل مشو ز گوهر اشک رهی، که چرخ
            این سیم گون ستاره، به دامان نداشته است