تابد فروغ مهر و مه از قطره های اشک
باران صبحگاه، ندارد صفای اشک
گوهر تابناکی و پاکی چو اشک نیست
روشندلی کجاست که داند بهای اشک؟
مائیم و سینه ای، که بود آشیان آه
مائیم و دیده ای، که بود آشنای اشک
گوش مرا، ز نغمه شادی نصیب نیست
چون جویبار، ساخته ام با نوای اشک
از بسکه تن ز آتش حسرت گداخته است
از دیده خون گرم فشانم به جای اشک
چون طفل هرزه پوی، به هر سوی میدویم
اشک از قفای دلبر و من از قفای اشک
دیشب چراغ دیده من تا سپیده سوخت
آتش فتاد بی تو، به ماتم سرای اشک
خواب آور است زمزمه جویبارها
در خواب رفته بخت من از هایهای اشک
بس کن رهی، که تاب شنیدن نیاوریم
از بسکه دردناک بود ماجرای اشک