نه راحت از فلک جویم، نه دولت از خدا خواهم
وگر پرسی چه میخواهی؟ ترا خواهم ترا خواهم
نمیخواهم که با سردی، چو گل خندم زدم ز بی دردی
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم
چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه میریزد
من از ساقی ستم جویم، من از شاهد جفا خواهم
ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها
بجای راحت از گردون، بلا خواهم بلا خواهم
چنان با جان من ای غم درآمیزی که پنداری
تو از عالم مرا خواهی، من از عالم ترا خواهم
بسودای محالم، ساغر می خنده خواهد زد
اگر پیمانه عیشی، درین ماتم سرا خواهم
نیابد تا نشان از خاک من، آئینه رخساری
رهی، خاکستر خود را هم آغوش صبا خواهم