چرا چو شادی از این انجمن گریزانی؟
            چو طاقت از دل بیتاب من گریزانی؟
         
        
            ز دیده ای که بود پاک تر ز شبنم صبح
            چرا چو اشک من ای سیمتن گریزانی؟
         
        
            درون پیرهنت گر نهان کنیم، چه سود؟
            نسیم صبحی و از پیرهن گریزانی
         
        
            چو آب چشمه، دلی پاک و نرم خو دارم
            نه آتشم، که ز آغوش من گریزانی!
         
        
            رهی، نمیرمد آهوی وحشی از صیاد
            بدین صفت که تو از خویشتن گریزانی